responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 108

امام هادی و نرگس و مژده او

صدوق رحمه الله با سند خود از ابوالحسین محمد بن بهرشیبانی نقل می‌کند که گفت: در سال دویست و هشتاد و شش هجری قمری وارد کربلا شدم، و قبر غریب رسول خدا علیه‌السلام [امام حسین علیه‌السلام] را زیارت کردم، سپس به مدینه السلام [بغداد]، رو آوردم، و در [نیمه روز،] وقتی که شراره‌های گرما شعله‌ور بود، و بادهای سوزان می‌وزید، به قبرستان قریش رفتم، در آنجا چون به مرقد امام کاظم علیه‌السلام رسیدم، و نسیم تربت غرق در رحمت، و پوشیده در باغ‌های مغفرت را بوییدم، خود را بر آن افکندم در حالی که اشک‌هایم سرازیر، و [فغان و] آههای بلندم پی‌درپی بود، اشک‌ها مانع از دیدم شده بودند، چون اشکم بند آمد، و فغانم فرونشست، چشمم را باز کردم، ناگاه پیرمردی را دیدم که کمرش خمیده، و شانه‌هایش کمانی، و پیشانی و کف دستانش پینه بسته بود، و نزد قبر، به همراه خود می‌گفت: فرزند برادرم! عمویت با این علوم غیبی [، و اسرار] سربسته، و معارف گرانقدر که این دو سرور عطایش کرده‌اند، و همانندش را جز سلمان ندارد، به شرافتی بزرگ دست یافته است، اینک عموی تو در حال تمام کردن روزگار، و پایان عمر خود است، و از اهل ولایت، کسی را نمیابد تا راز خود را به او گوید.
من با خود گفتم: ای نفس! در طلب علم، پیوسته در معرض رنج و مشقتی، و در این راه، شتران و اسب‌ها را از پا درمی‌آوری، حال از این پیرمرد، سخنی به گوشت خورد که بر دانشی بزرگ، و میراثی عظیم دلالت دارد. پس گفتم: جناب شیخ! آن دو سرور [که گفتی] چه کسانی‌اند؟
گفت: آن دو ستاره پنهان [، و آرمیده] در خاک سامرا.
عرض کردم: من به دوستی، و شرافت مقام امامت و وراثت ایشان سوگند یاد می‌کنم که خواستار دانش، و جویای آثار ایشانم، و موکدا خود را فدا می‌کنم تا اسرار ایشان را حفظ کنم.
گفت: اگر راست می‌گویی، آثار همراه خود را که از ناقلان اخبار ایشان داری بیاور. چون [آوردم، و] نوشته‌ها را بررسی، و روایات را با دقت رسیدگی کرد، گفت: راست گفتی، من بشر بن سلیمان نخاس، از نوادگان ابوایوب انصاری، و یکی از موالیان امام هادی علیه‌السلام، و امام حسن عسگری علیه‌السلام هستم که در جوارشان زندگی می‌کنم.
عرض کردم: برادر دینی خود را منت گذار، و برخی از آثار ایشان را که مشاهده کرده‌ای بیان فرما.
گفت: مولای ما امام هادی علیه‌السلام، [مرا] در معامله بردها [زیر نظر گرفت، تا] فقیهم کرد، جز با اجازه او خرید و فروش نمی‌کردم، و بدینسان از موارد شبهه‌ناک پرهیز کردم تا معرفتم کامل شد. و فرق میان حلال و حرام را خوب پی بردم.
شبی در منزل خود در سامرا بودم، پاسی از شب گذشته بود که کسی در زد، با شتاب رفتم [و در را باز کردم]، دیدم کافور خادم و فرستاده مولایمان امام هادی علیه‌السلام است که مرا نزد حضرت علیه‌السلام، می‌طلبد، جامه خود را پوشیدم، و به خدمت حضرت علیه‌السلام رسیدم، دیدم با فرزند خود ابومحمد [امام حسن عسکری علیه‌السلام]، و خواهرش حکیمه، از پشت پرده سخن می‌گوید، چون نشستم فرمود: بشر! تو از نوادگان انصاری، و [محبت و] ولایت اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله، پیوسته در میان شما از گذشتگان به آیندگان رسیده است، پس شما مورد وثوق ما خاندان پیامبرید، و من تو را روسفید، و مفتخر می‌کنم به فضیلتی که به سبب آن بر شیعیان بلند همت اهل ولایت، سبقت گیری [آری تو را مفتخر می‌کنم] به رازی که تو را از آن آگاه کرده، و برای خرید کنیزی می‌فرستم.
پس نامه‌ای با خط و زبان رومی، نوشت، و بر آن مهر زد، و کیسه زردی را که دویست و بیست دینار داشت، بیرون آورد، و فرمود: این را بگیر، و به بغداد برو، و در بامداد فلان روز کنار پل فرات حاضر شو، چون کشتی‌های اسیران را به ساحل رسید، و کنیزان نمایان شدند، خریدارانی را به نمایندگی از امرای بنی العباس، و نیز چند نفری از جوانان عرب را می‌بینی که گرد ایشان جمع می‌شوند، تو در تمام روز، از دور، مراقب برده فروشی به نام عمر بن یزید نخاس باش، تا این که برای مشتریان خود کنیزی را بیاورد که فلان و فلان صفت را دارد، دو لباس ابریشمی کلفت دربر دارد، و از این که حجاب خود را برگیرد، و بگذارد مشتریان، او را لمس، و بینندگان جستجوگر، چهره در نقابش را بنگرند، امتناع می‌ورزد، از این رو نخاس او را می‌زند، و او با فریاد جمله‌ای را به زبان رومی می‌گوید که معنایش این است: ای وای حجابم! در این هنگام یکی از مشتریان می‌گوید: من او را سیصد دینار می‌خرم، که عفافش بر رغبت من افزود، آن کنیز به زبان عربی می‌گوید: اگر در شمایل سلیمان پیامبر، و بر همچون تخت پادشاهی او تکیه زده باشی هیچ میلی به تو پیدا نخواهم کرد، پول خود را بیهوده تباه مکن.
نخاس می‌گوید: پس چاره چیست؟ تو که باید به فروش روی؟
کنیز می‌گوید: چه شتابی داری؟ بایستی خریداری پیدا شود که دل من به او آرام، و از امانت و دینداریش مطمئن گردم.
در این هنگام تو برخیز و نزد عمر بن یزید نخاس برو و به او بگو: با من نامه یکی از بزرگان است که آن را به خط و زبان رومی نوشته، و در آن از بزرگواری و وفاداری و شرافت و سخاوتمندی خود یاد کرده است، این نامه را به کنیز بده تا در اخلاق صاحب خود بنگرد، اگر مایل شد، و رضا داد، من وکیلم که او را از تو خریداری کنم.
بشر می‌گوید: من مأموریت خود را انجام دادم، و همه آنچه آقایم امام هادی علیه‌السلام فرموده بود واقع شد، و کنیز چون به نامه نگریست، بسیار گریست، و به عمر بن یزید نخاس گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش، و سوگندهای عظیم یاد کرد که اگر نفروشد، خود را خواهد کشت، من نیز در قیمت او چانه زدم تا نخاس به همان اندازه که سرورم در آن کیسه طلایی همراهم کرده بود راضی شد، او پول را گرفت، و من کنیز را، کنیز، خندان و شادمان، با من به حجره‌ای که در بغداد گرفته بودم آمد، تا به آنجا رسیدیم نامه امام علیه‌السلام را بیرون آورد، و می‌بوسید، و بر گونه و دیدگان خود می‌نهاد، و بر بدن خود می‌مالید، با تعجب گفتم: نامه‌ای را می‌بوسی که صاحبش را نمی‌شناسی؟!
گفت: ای ناتوان ناآگاه به مقام اولاد پیامبران! گوش بسپار، و دل خالی دار تا برایت این راز بسیار شگفت آور را بگویم! من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر، پادشاه روم، و مادرم از نواده‌های حواریون یعنی شمعون وصی حضرت عیسی است، جدم قیصر خواست تا مرا که در این سیزده سالگی بودم، به همسری فرزند برادرش درآورد، در قصر [مجلل] خود سیصد تن از نوادگان حواریون، و کشیشان و رهبانان، هفتصدتن از صاحب منصبان، و چهار هزار تن از فرماندهان ارتش، و سرداران و بزرگان لشکر، و سران عشایر را جمع کرد، و از تالار کاخش تختی را به صحن قصر آورد که به انواع جواهرات آراسته، و بر چهل پله استوار بود.
پس چون برادرزاده قیصر بالا رفت و بر تخت نشست، و صلیب‌ها را در اطرافش چیدند، و اسقف‌ها طبق عادت ایستادند، و انجیل‌ها را گشودند، صلیب‌ها سرنگون گشته، به زمین پیوستند، و پایه‌ها فرو ریخته، تخت بر زمین افتاد، و برادرزاده او بیهوش شد، رنگ از چهره اسقف‌ها پرید، و لرزه بر اندامشان افتاد، بزرگ ایشان به جدم گفت: پادشاها! ما را معاف دار از برخورد با این حوادث شومی که بر زوال دین مسیحی، و آئین پادشاهی دلالت دارم، جدم جدا آن را به فال بد گرفت، و به اسقف‌ها گفت: این پایه‌ها را برپا کنید، و صلیب‌ها را برافرازید، و برادر این بدبخت، بخت برگشته را بیاورید، تا این دختر را به همسری او درآورم، تا نحوست او با خوشبختی این برطرف گردد. چون وضع را به حال پیشین برگرداندند، به برادر دوم نیز همان رفت که به برادر اول. مردم پراکنده شدند، و جدم قیصر، غمگین به قصر داخل شد، و پرده‌ها را بیاویخت.
من در آن شب در خواب دیدم که مسیح و شمعون و گروهی از حواریون در کاخ جدم جمع شده بودند، و در جای تخت جدم منبری [از نور] نهاده بودند که در بلندی با آسمان، رقابت داشت، پس محمد صلی الله علیه و آله، با بانویی جوان، و چند نفر از فرزندانش وارد شدند، و عیسی مسیح به احترام ایشان برخاست، و محمد صلی الله علیه و آله را در آغوش گرفت، پس محمد صلی الله علیه و آله گفت: ای روح الله! من آمده‌ام تا از ملیکه دختر وصی تو شمعون برای این فرزندم خواستگاری کنم، و با دست اشاره به ابومحمد [امام حسن عسکری علیه‌السلام]، صاحب این نامه کرد، مسیح علیه‌السلام به شمعون نگریست، و گفت: شرافت به تو روی آورده است، خویشی با رسول خدا صلی الله علیه و آله را بپذیر، شمعون گفت: پذیرفتم، پس برفراز منبر رفت، و محمد صلی الله علیه و آله در حالی که مسیح، و فرزندان محمد صلی الله علیه و آله، و حواریون شاهد بودند، خطبه عقد را جاری کرد.
من چون بیدار شدم نگران بودم که آن را برای پدر و جدم نقل کنم، زیرا می‌ترسیدم مرا بکشند، پس این راز را در دل خود پنهان داشتم، و برای کسی نگفتم، اما در سینه‌ام محبت ابومحمد [، و در قلبم عشق او] آنچنان افتاد که از خوردن و آشامیدن باز ماندم، افسرده و لاغر، و سخت بیمار شدم، از شهرهای روم هیچ پزشکی نماند مگر آن که برای مداوای من آوردند [، و سودی نداد]، جدم چون ناامید شد، [روزی به من] گفت: نور دیده‌ام! آیا هیچ آرزویی در دنیا داری تا برایت برآورم؟
گفتم: پدربزرگ جان! به روی خود همه درهای فرج را بسته می‌بینم، ای کاش شکنجه را از اسیران مسلمان و زندانی خود بر می‌داشتی، و بندها و زنجیرها را از ایشان می‌گشودی، و به ایشان نیکی می‌کردی، و آزادشان می‌ساختی، به این امید که مسیح علیه‌السلام و مادرش مریم، عافیت و شفایم بخشند.
چون جدم چنان کرد، به سختی از خود، صحت نشان دادم، و کمی غذا خوردم، جدم خوشحال شد، و به احترام و تجلیل اسیران پرداخت.
پس از چهار شب [یا طبق نسخه دیگر: پس از چهارده شب]، باز در خواب دیدم: گویا سرور بانوان عالم [فاطمه زهرا علیهاالسلام]، همراه مریم دخت عمران، و هزار نفر از کنیزان بهشتی به دیدنم آمده‌اند، مریم به من گفت: این سرور بانوان عالم، مادر ابومحمد همسر تو است، من دست به دامن او آویختم، می‌گریستم و از فراق ابومحمد شکوه می‌کردم.
فاطمه علیهاالسلام فرمود: تا تو در شرک، و بر دین [تحریف شده] نصارا هستی، فرزندم ابومحمد به دیدار تو نخواهد آمد، و این خواهرم مریم است که از دین تو بیزاری می‌جوید، پس چنانچه به خوشنودی خدای سبحان، و خوشنودی مسیح علیه‌السلام و مریم از خود، و به دیدار ابومحمد مشتاقی، بگو: اشهد ان لا الله الا الله، و اشهد ان ابی، محمدا رسول الله.
چون این دو کلمه طیبه را بر زبان راندم، فاطمه زهرا علیهاالسلام مرا به سینه خود چسبانید ، و آرامم کرد، و فرمود: اینک منتظر دیدار ابومحمد باش، که من او را می‌فرستم.
بیدار شدم در حالی که [غرق در لذت این رویا بودم، و] می‌گفتم: آه چه به دیدار ابومحمد مشتاقم! و چون شب دیگر شد، ابومحمد به خوابم آمد، و من [که نگران هجران پس از وصال او بودم] به او گفتم! ای محبوب من! پس از آن که دلم را اسیر محبت خود کردی، با فراق خود جفایم می‌کنی؟! فرمود: تأخیر من تنها برای شرک تو بود، حال که اسلام آورده‌ای، هر شب به دیدارت می‌آیم، تا خدای سبحان در عالم بیداری، ما را به هم برساند، و از آن شب تاکنون، هیچ شبی دیدار خود را از من دریغ نداشته است. بشر می‌گوید: به او گفتم: چگونه در اسیران واقع شدی؟ گفت: شبی [در رؤیا]، ابومحمد به من فرمود: جدت [قیصر]، در فلان روز لشکری به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد، و خود نیز از پی ایشان خواهد رفت، تو خود را به صورت ناشناس در شمایل کنیزان خدمتکار او درآور، و از فلان راه به ایشان ملحق شو. من نیز چنان کردم، جلوداران سپاه اسلام [، به ما برخوردند]، و ما را اسیر کردند، و سرانجام این شد که می‌بینی، و تا این لحظه کسی جز تو نمی‌داند که من دختر پادشاه رومم، و پیرمردی که من در سهم غنائم او واقع شدم نامم را پرسید، من شناسایی ندادم، و گفتم: نرجس. گفت! نام کنیزان؟!
بشر می‌گوید: گفتم: عجیب است! تو رومی هستی، و زبانت عربی؟!
گفت: جدم از بسیاری علاقه که به من، و تربیتم داشت، به زن مترجم خود اشاره کرد تا با من رفت و آمد کند، او هر صبح و شام نزد من می‌آمد، و به من عربی می‌آموخت، تا خوب یاد گرفتم.
بشر می‌گوید: چون او را به سامرا نزد مولایمان امام هادی علیه‌السلام آوردم، به او فرمود: خدای سبحان، عزت اسلام، و ذلت نصرانیت، و شرافت خاندان محمد صلی الله علیه و آله را چگونه برایت جلوه داد؟ گفت: ای فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله! چه بگویم درباره چیزی که تو بهتر از من می‌دانی؟ حضرت علیه‌السلام فرمود: می‌خواهم تو را اکرام [، و به تو هدیه‌ای] دهم، آیا ده هزار درهم را بیشتر دوست داری، یا بشارت شرافت ابدی را؟
گفت: بشارت را. فرمود: تو را به فرزندی بشارت می‌دهم که شرق و غرب عالم را صاحب، و زمین را پر از عدل و داد می‌کند بعد از آن که پر از ظلم و جور شده باشد.
گفت: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خدا صلی الله علیه و آله در فلان تاریخ میلادی، تو را برای او خواستگاری کرد. گفت: از مسیح و وصیش؟ فرمود: پس مسیح و وصیش تو را به همسری که درآوردند؟ گفت: فرزند شما ابومحمد. فرمود: آیا او را می‌شناسی؟ گفت: از آنشب که به دست سرور بانوان عالم، اسلام آوردم، آیا شده که شبی او را نبینم؟
امام هادی علیه‌السلام فرمود: کافور! خواهرم حکیمه را فراخوان. چون حکیمه خاتون آمد، فرمود: این همان کنیز است حکیمه خاتون او را در آغوش گرفت، و بسیار نوازش کرد، امام علیه‌السلام فرمود: ای دختر رسول خدا! او را به خانه خود ببر، واجبات و آداب را به او بیاموز، که او همسر فرزندم ابومحمد، و مادر قائم آل محمد صلی الله علیه و آله است.
قال الصدوق:
حدثنا محمد بن علی بن حاتم النوفلی، قال: حدثنا أبوالعباس أحمد بن عیسی الوشاء البغدادی، قال: حدثنا أحمد بن طاهر القمی، قال: حدثنا أبوالحسین محمد بن بحر الشیبانی، قال:
وردت کربلاء سنة ست و ثمانین و مائتین، قال: وزرت قبر غریب رسول الله صلی الله علیه و آله، ثم انکفأت الی مدینة السلام متوجها الی مقابر قریش فی وقت قد تضرمت الهواجر، و توقدت السمائم، فلما وصلت منها الی مشهد الکاظم علیه‌السلام، و استنشقت نسیم تربته المغمورة من الرحمة المحفوفة بحدائق الغفران، أکببت علیها بعبرات متقاطرة، و زفرات متتابعة، و قد حجت الدمع طرفی عن النظر، فلما رقأت العبرة، و انقطع النحیب، فتحت بصری فاذا أنا بشیخ قد انحنی صلبه و تقوس منکباه، وثفنت جبهته و راحتاه، و هو یقول لآخر معه عند القبر:
یا ابن أخی! لقد نال عمک شرفا بما حمله السیدان من غوامض الغیوب و شرائف العلوم التی لم یحمل مثلها الا سلمان، و قد أشرف عمک علی استکمال المدة و انقضاء العمر، و لیس یجد فی أهل الولایة رجلا یفضی الیه بسره، قلت: یا نفس! لا یزال العناء و المشقة ینالان منک باتعابی الخف و الحافر فی طلب العلم، و قد قرع سمعی من هذا الشیخ لفظ یدل علی علم جسیم، و أثر عظیم، فقلت: أیها الشیخ! و من السیدان؟
قال: النجمان المغیبان فی الثری بسر من رأی، فقلت: انی أقسم بالموالاة و شرف محل هذین السیدین من الامامة و الوراثة انی خاطب علمهما، و طالب آثارهما، و باذل من نفسی ألایمان المؤکدة علی حفظ أسرارهما.
قال: ان کنت صادقا فیما تقول، فاحضر ما صحبک من الآثار عن نقلة أخبارهم، فلما فتش الکتب و تصفح الروایات منها، قال: صدقت، أنا بشر بن سلیمان النخاس، من ولد أبی‌أیوب الأنصاری، أحد موالی أبی‌الحسن و أبی‌محمد علیهماالسلام، و جارهما بسر من رأی، قلت: فأکرم أخاک ببعض ما شاهدت من آثارهما. قال: کان مولانا أبوالحسن علی بن محمد العسکری علیهماالسلام فقهنی فی أمر الرقیق فکنت لا أبتاع و لا أبیع لا باذنه، فاجتنبت بذلک موارد الشبهات حتی کملت معرفتی فیه، فأحسنت الفرق فیما بین الحلال و الحرام فبینما أنا ذات لیلة فی منزلی بسر من رأی و قد مضی هوی من اللیل اذ قرع الباب قارع، فعدوت مسرعا فاذا أنا بکافور الخادم رسول مولانا أبی‌الحسن علی بن محمد علیهماالسلام یدعونی الیه، فلبست ثیابی و دخلت علیه، فرأیته یحدث ابنه أبامحمد و أخته حکیمة من وراء الستر، فلما جلست قال: یا بشر! انک من ولد الأنصار، و هذه الولایة لم تزل فیکم یرثها خلف عن سلف، فأنتم ثقاتنا أهل البیت، و انی مزکیک و مشرفک بفضیلة تسبق بها شأو [1] الشیعة فی الموالاة بها، بسر أطلعک علیه، و أنفذک فی ابتیاع أمة. فکتب کتابا ملصقا بخط رومی و لغة رومیة، و طبع علیه بخاتمه، و أخرج شستقة [2] صفراء فیها مائتان و عشرون دینارا، فقال: خذها و توجه بها الی بغداد، واحضر معبر الفرات ضحوة [3] کذا، فاذا وصلت الی جانبک زوارق السبایا، و برزن الجواری منها، فستحدق بهم طوائف المبتاعین من وکلاء قواد بنی العباس، و شراذم من فتیان العراق، فاذا رأیت ذلک فأشرف من البعد علی المسمی عمر بن یزید النخاس عامة نهارک، الی أن یبرز للمبتاعین جاریة صفتها کذا و کذا، لابسة حریرتین صفیقتین، تمتنع من السفور و لمس المعترض و الانقیاد لمن یحاول لمسها، و یشغل نظره بتأمل مکاشفها من وراء الستر الرقیق، فیضربها النخاس فتصرخ صرخة رومیة، فاعلم أنها تقول: وا هتک ستراه، فیقول بعض المبتاعین: علی بثلاثمائة دینار، فقد زادنی العفاف فیها رغبة، فتقول بالعربیة: لو برزت فی زی سلیمان و علی مثل سریر ملکه ما بدت لی فیک رغبة، فأشفق علی مالک.
فیقول النخاس: فما الحیلة و لابد من بیعک؟ فتقول الجاریة: و ما العجلة، و لابد من اختیار مبتاع یسکن قلبی الیه، و الی أمانته و دیانته، فعند ذلک قم الی عمر بن یزید النخاس و قل له: ان معی کتابا ملصقا لبعض الأشراف، کلبه بلغة رومیة و خط رومی، و وصف فیه کرمه و وفاؤه و نبله و سخاؤه، فناولها لتتأمل منه أخلاق صاحبه، فان مالت الیه و رضیته فأنا وکیله فی ابتیاعها منک.
قال بشر بن سلیمان النخاس: فامتثلت جمیع ما حده لی مولای أبوالحسن علیه‌السلام فی أمر الجاریة، فلما نظرت فی الکتاب بکت بکاء شدیدا، و قالت لعمر بن یزید النخاس: بعنی من صاحب هذا الکتاب و حلفت بالمحرجة المغلظة: انه متی امتنع من بیعها منه قتلت نفسها، فما زلت أشاحه فی ثمنها حتی استقر الأمر فیه علی مقدار ما کان أصحبنیه مولای علیه‌السلام من الدنانیر فی الشستقة الصفراء، فاستوفاه منی و تسلمت منه الجاریة ضاحکة مستبشرة، و انصرفت بها الی حجرتی التی کنت آوی الیها ببغداد، فما أخذها القرار حتی أخرجت کتاب مولاها علیه‌السلام من جیبها و هی تلثمه و تضعه علی خدها، و تطبقه علی جفنها، و تمسحه علی بدنها، فقلت تعجبا منها: أتلثمین کتابا، و لا تعرفین صاحبه؟
قالت: أیها العاجز الضعیف المعرفة! بمحل أولاد الأنبیاء، أعرنی سمعک، و فرغ لی قلبک أنا ملیکة بنت یشوعا بن قیصر ملک الروم، و أمی من ولد الحواریین تنسب الی وصی المسیح شمعون، أنبئک العجب العجیب: ان جدی قیصر أراد أن یزوجنی من ابن أخیه، و أنا من بنات ثلاثة عشرة سنة، فجمع فی قصره من نسل الحواریین و من القسیسین و الرهبان ثلاثمائة رجل، و من ذوی الأخطار سبعمائة رجل، و جمع من أمراء الأجناد، و قواد العساکر، و نقباء الجیوش، و ملوک العشائر أربعة آلاف، و أبرز من بهو ملکه عرشا مسوغا من أصناف الجواهر الی صحن القصر، فرفعه فوق أربعین مرقاة.
فلما صعد ابن أخیه و أحدقت به الصلبان، و قامت الأساقفة عکفا و نشرت أسفار الانجیل، تسافلت الصلبان من الأعالی فلصقت بالأرض، و تقوضت الأعمدة فانهارت الی القرار، وخر الصاعد من العرش مغشیا علیه، فتغیرت ألوان الأساقفة، و ارتعدت فرائصهم، فقال کبیرهم لجدی:
أیها الملک! أعفنا من ملاقاة هذه النحوس الدالة علی زوال هذا الدین المسیحی و المذهب الملکانی، فتطیر جدی من ذلک تطیرا شدیدا، و قال للأساقفة: أقیموا هذه الأعمدة، و ارفعوا الصلبان: و أحضروا أخا هذا المدبر العاثر المنکوس جده لأزوج منه هذه الصبیة، فیدفع نحوسه عنکم بسعوده. فلما فعلوا ذلک حدث علی الثانی ما حدث علی الأول، و تفرق الناس، و قام جدی قیصر مغتما و دخل قصره و أرخیت الستور، فأریت فی تلک اللیلة کان المسیح و الشمعون و عدة من الحواریین قد اجتمعوا فی قصر جدی، و نصبوا فیه منبرا یباری السماء علوا و ارتفاعا فی الموضع الذی کان جدی نصب فیه عرشه، فدخل علیهم محمد صلی الله علیه و آله مع فتیة وعدة من بنیه، فیقوم الیه المسیح فیعتنقه فیقول:
یا روح الله! انی جئتک خاطبا من وصیک شمعون فتاته ملیکة لابنی هذا، و أومأ بیده الی أبی‌محمد [ابن] [4] صاحب هذا الکتاب، فنظر المسیح الی شمعون فقال له: قد أتاک الشرف فصل رحمک برحم رسول الله صلی الله علیه و آله.
قال: قد فعلت، فصعد ذلک المنبر و خطب محمد صلی الله علیه و آله و زوجنی و شهد المسیح علیه‌السلام و شهد بنو محمد صلی الله علیه و آله و الحواریون.
فلما استیقظت من نومی أشفقت أن أقص هذه الرؤیا علی أبی وجدی مخافة القتل، فکنت أسرها فی نفسی و لا أبدیها لهم، و ضرب صدری بمحبة أبی‌محمد حتی امتنعت من الطعام و الشراب وضعفت نفسی و دق شخصی و مرضت مرضا شدیدا، فما بقی من مدائن الروم طبیب، الا أحضره جدی و سأله عن دوائی، فلما برح به الیأس قال: یا قرة عینی! فهل تخطر ببالک شهوة، فأزودکها فی هذه الدنیا؟
فقلت: یا جدی! أری أبواب الفرج علی مغلقة، فلو کشفت العذاب عمن فی سجنک من أساری المسلمین، و فککت عنهم الأغلال، و تصدقت علیهم و مننتهم بالخلاص، لرجوت أن یهب المسیح و أمه لی عافیة و شفاء. فلما فعل ذلک جدی تجلدت فی اظهار الصحة فی بدنی، و تناولت یسیرا من الطعام، فسر بذلک جدی و أقبل علی اکرام الأساری [و] اعزازهم، فرأیت أیضا بعد أربع لیال کأن سیدة النساء قد زارتنی، و معها مریم بنت عمران و ألف وصیفة من وصائف الجنان، فتقول لی مریم: هذه سیدة النساء أم زوجک أبی‌محمد، فأتعلق بها و أبکی و أشکو الیها امتناع أبی‌محمد من زیارتی.
فقالت لی سیدة النساء علیه‌السلام: ان ابنی أبامحمد لا یزورک و أنت مشرکة بالله و علی مذهب النصاری، و هذه أختی مریم تبرأ الی الله تعالی من دینک، فان ملت الی رضا الله عزوجل، و رضا المسیح و مریم عنک، و زیارة أبی‌محمد ایاک، فتقولی: أشهد أن لا اله الا الله، و أشهد أن أبی‌محمدا رسول الله.
فلما تکلمت بهذه الکلمة ضمتنی سیدة النساء الی صدرها، فطیبت لی نفسی و قالت: الآن توقعی زیارة أبی‌محمد ایاک، فانی منفذه الیک.
فانتبهت و أنا أقول: و اشوقاه الی لقاء أبی‌محمد، فلما کانت اللیلة القابلة جاءنی أبومحمد علیه‌السلام فی منامی فرأیته کأنی أقول له: جفوتنی یا حبیبی! بعد أن شغلت قلبی بجوامع حبک. قال: ما کان تأخیری عنک الا لشرکک، و اذ قد أسلمت فانی زائرک فی کل لیلة الی أن یجمع الله شملنا فی العیان، فما قطع عنی زیارته بعد ذلک الی هذه الغایة.
قال بشر: فقلت لها: و کیف وقعت فی الأسر؟ فقالت: أخبرنی أبومحمد لیلة من الیالی أن جدک سیسرب جیوشا الی قتال المسلمین یوم کذا، ثم یتبعهم، فعلیک باللحاق بهم، متنکرة فی زی الخدم مع عدة من الوصائف من طریق کذا. ففعلت فوقعت علینا طلائع المسلمین، حتی کان من أمری ما رأیت و ما شاهدت، و ما شعر أحد بی بأنی ابنة ملک الروم الی هذه الغایة سواک، و ذلک باطلاعی ایاک علیه، و قد سألنی الشیخ الذی وقعت الیه فی سهم الغنیمة عن اسمی فأنکرته و قلت: نرجس، فقال: اسم الجواری؟ فقلت: العجب انک رومیة و لسانک عربی؟ قالت: بلغ من ولوع جدی و حمله ایای علی تعلم الآداب أن أوعز الی امرأة ترجمان له فی الاختلاف الی، فکانت تقصدنی صباحا و مساء و تفیدنی العربیة حتی استمر علیها لسانی و استقام.
قال بشر: فلما انکفأت بها الی سر من رأی دخلت علی مولانا أبی‌الحسن العسکری علیه‌السلام، فقال لها: کیف أراک الله عز الاسلام، و ذل النصرانیة، و شرف أهل بیت محمد صلی الله علیه و آله؟ قالت: کیف أصف لک یا ابن رسول الله! ما أنت أعلم به منی؟
قال: فانی أرید أن أکرمک، فأیما أحب الیک عشرة آلاف درهم، أم بشری لک فیها شرف الأبد؟
قالت: بل البشری. قال علیه‌السلام: فأبشری بولد یملک الدنیا شرقا و غربا، و یملأ الأرض قسطا و عدلا کما ملئت ظلما و جورا، قالت: ممن؟
قال علیه‌السلام: ممن خطبک رسول الله صلی الله علیه و آله له من لیلة کذا، من شهر کذا، من سنة کذا بالرومیة، قالت: من المسیح و وصیه؟ قال: فممن زوجک المسیح و وصیه، قالت: من ابنک أبی محمد؟ قال: فهل تعرفینه؟ قالت: و هل خلوت لیلة من زیارته ایای منذ اللیلة التی أسلمت فیها علی ید سیدة النساء أمه؟
فقال أبوالحسن علیه‌السلام: یا کافور! ادع لی أختی حکیمة، فلما دخلت علیه، قال علیه‌السلام لها: ها هیه، فاعتنقتها طویلا و سرت بها کثیرا، فقال لها مولانا: یا بنت رسول الله! أخرجیها الی منزلک، و علمیها الفرائض و السنن، فانها زوجة أبی‌محمد، و أم القائم علیه‌السلام [5] .


پی نوشت ها:
(1) یقال: فلان بعید الشأو، أی عالی الهمة. المنجد: 370، (شأی).
(2)
فی الغیبة و البحار: الشقة، و هی ما شق من ثوب او نحوه. المصدر: 396، (شق). و علی أی تقدیر أی تقدیر فالمراد: الصرة التی یجعل فیها الدنانیر و الدراهم.
[3] الضحو و الضحوة: ارتفاع النهار.المصدر: 447 (ضحا).
[4] الزیادة من کتاب الغیبة، و هو الصحیح.
[5] اکمال الدین: 417 ح 1، الغیبة للطوسی: 208 ح 178، بحارالأنوار 51: 6 ح 12 و 13.
منبع: فرهنگ جامع سخنان امام هادی؛ تهیه و تدوین گروه حدیث پژوهشکده باقر العلوم؛ مترجم علی مؤیدی؛ نشر معروف چاپ اول دی 1384.

نام کتاب : دانشنامه امام هادی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 108
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست