قبلا گفته شد
كه نظر اهل منطق ذاتا در معرّف و حجّت است و ايندو از باب معانى بوده نه از سنخ الفاظ
منتهى همانطوريكه بين ارباب اينعلم متعارف شده كه در صدر كتبشان از حدّ و غايت و موضوع
علم جهت بصيرت قارئين در شروع بحث مىكنند همچنين بعد از مقدمه شمّهاى از باب الفاظ
را متعرّض شده تا بدينوسيله بر افاده معلّمين و استفاده متعلّمين كمك شده باشد .
و مقصود ازباب الفاظ اينستكه در اين فصل معانى الفاظ مصطلح و رائجى كه
در گفتگوهاى اهل اينعلم استعمال ميشود همچون : مفرد، مركّب، كلّى، جزئى، متواطى، مشكّك و غير
اين اصطلاحات را ذكر مىنمايند .
پس بحث
از الفاظ ذاتا مقصود علماء اين فن نيست بلكه از حيث سهولت افاده و استفاده مورد تعرض
قرار ميگيرد و چون افاده
و استفاده در الفاظ صرفا از طريق دلالت صورت ميگيرد لاجرم در ابتداء اين فصل مبحث دلالت
را ذكر مىكنند و مصنّف نيز ابتداء آنرا در اينجا آورد .
قوله : و هما من قبيل
المعانى لا الالفاظ :
امّا معرّف وجه آن اينست كه اجزاء معرّف را كليّات خمس تشكيل ميدهند و پرواضح است كه آنها از سنخ معانى است نه الفاظ زيرا در تعريف جنس گفتهاند معناى مشترك بين انواع مختلفه را جنس گويند يا
در تعريف نوع چنين نوشتهاند : نوع معناى كلّى است كه در تحت آن افراد متّفق الحقيقه مندرج باشند . يا فصل را اينطور تعريف كردهاند : معناى كلّى است كه حقائق مندرجه در تحت جنس را
از هم تميز و جدا مىكند .
يا
در تعريف عرض خاص گفتهاند :
آنستكه
بر حقيقت خاص و معيّنى عارض گردد و
بالاخره عرض عام را اينطور تفسير كردهاند : معنائى است