ابن زياد مخذول گوش به
التماس آن بانو نداد و فرياد زد اى جلّاد، جلاد ارزق چشم داخل
مجلس شد و بازوى امام عليه السّلام را گرفت كه
از مجلس بيرون ببرد تمام بانوان محترمه و دختران از جاى برخاسته به دور آن وجود مبارك
حلقه ماتم زدند .
مرحوم مفيد در ارشاد و ابن نما عليه الرحمة روايت كردهاند كه حضرت زينب
سلام اللّه عليها دست در گردن آن
بيمار اسير كرده و فرمود :
اى پسر زياد،
حسبك من دمائنا يعنى بس است تو را همان خونهائى كه از ما ريختهاى و اللّه دست از گردن او برندارم تا آنكه اگر او را به قتل رسانى مرا نيز با او بكشى .
در حديث است كه آن شقى ساعتى نظر به جانب ايشان انداخته، ساكت و متحيّر
و متفكّر بود، پس رو
به حاضران نمود و گفت :
عجب دارم از رحم و محبّت خويشى، بخدا قسم چنان گمان كردم
كه زينب دوست مىدارد او را با فرزند برادرش به قتل رسانم، پس در
مقام ترحّم برآمده گفت :
او را واگذاريد همان بيمارى وى را كفايت مىكند، پس جلّاد دست از ايشان برداشت .
مرحوم سيّد بن طاووس روايت كرده است كه در آن وقت جناب سيّد السّاجدين
عليه السّلام رو به عمّه خود كرد و فرمود :
اى عمّه جان شما ساكت شويد تا من با اين ملعون سخن بگويم، پس روى مبارك به جانب او كرده فرمود :
اى پسر زياد
آيا به كشته شدن مرا مىترسانى، آيا نمىدانى كه شهادت كرامت ما و قتل عادت شما است، پس آن ملعون بىحيا امر كرد غل آورده آن بيمار عليل را غل تازه كردند و با
زنان و دختران به زندان بردند .