شاهزاده از ملاطفت عمو دلشاد شد، سپر را گرفت و
شمشير هلالآسا بركشيد آهنگ پسر ازرق
نمود آن ملعون بىباك دوباره تيغ كشيد خواست بقاسم زند اسبش سكندرى خورد و او را برزمين
زد خود از سرش بيافتاد چون موهاى
سرش دراز بود شاهزاده از پشت اسب
خم شد دست دراز كرد و موى سر آن ملعون را بدست پيچيد و
مركب برانگيخت و آن بدسير را نيز به دور ميدان بگردانيد فرفعه و ضربه على الارض، تن
نحس آن ناپاك را بلند كرد و چنان برزمين
كوبيد كه همچون توتيا نرم شد .
فرد
اى روبهك چرا ننشستى بجاى خويش
با شير پنجه كردى و ديدى سزاى خويش
قاسم پس از
كشتن پسر ازرق تيغ او را كه بسيار گرانمايه بود برداشت و مبارز خواست ازرق چون پسر بزرگ
خود را كشته ديد پسر ديگر
را طلبيد و او را نيز به حرب شاهزاده فرستاد .
پسر دوّم
ازرق به مصاف آن شير بچه آمد
شعر
به خون برادر كمر بسته تنگ
بميدان روان شد پر از كين جنگ
خروشيد كاى نوجوان دلير
همانا كه گشتى تو از عمر سير
به خون برادر كمر بستهام
ز خون تو شمشير خود شستهام
آن ملعون داشت رجز مىخواند و حرف مىزد كه قاسم مجالش نداده نيزه به پهلويش زد كه فى الفور بدرك واصل شد .
پسر سوّم
آن ناپاك مثل باد صرصر به ميدان تاخت و زبان وقاحت گشود و
به دشنام و ناسزا پرداخت كه
اى بيرحم دو برادر مرا كه در روى زمين نظير نداشتند كشتى؟