بناى دشنام دادن و ناسزا گفتن نهادهاند
غيرتش به جوش آمد و احوالاتش دگرگون گشت بطورى
كه گويا نمىتوانست روى پا بند
شود، امام عليه السّلام به روى او نظر كرد و اضطرابش را ديد و فرمود : چه اراده داشته و در چه خيالى
مىباشى؟ انت فى اذن منى، اختيار تو با من است .
جون عرض كرد :
قربانت
خيال دارم كه سر در قدمت بيندازم كه ديگر تاب و طاقت ديدن اين حار زار تو را ندارم
و نمىتوانم غريبى تو را به چشم خود
ببينم و قدرت شنيدن ناسزا گفتن به
تو را ندارم .
حضرت فرمودند :
انّما
تبعتنا طلبا للعافية فلا تبتلى بطريقتنا، تو در اين سفر با ما همراه شدى اميد عافيت
و سلامتى داشتى اكنون اينجا زمين بلاء است باخبر باش خود را براى خاطر ما مبتلا به
بلاء نسازى .
غلام ديد مولا بخاطر عطوفت و كرم از او عذر مىخواهد، خود را به قدمهاى
آقا انداخت عرض كرد :
مولاى من نه اينكه تصور فرمائى من درماندهام، از روى كراهت و بىميلى
عازم جان باختن شدهام، نه و اللّه بلكه ملاحظه مىكنم كه در روز رفاهيّت و آسودگى
كاسهليس شما بودهام، امروز كه روز درماندگى است چطور شما
را تنها و غريب بگذارم
شعر
روا باشد از من كه روز رفاه
كنم كاسهليس درگاه شاه
به هنگام سختى و بد روزگار
تو را خوار بگذارم اى شهريار
قربانت بروم، مىدانم چرا عذر
مىآورى و ميل جان فدا كردن مرا ندارى، و اللّه انّ ريحى لمنتن و انّ حسبى لئيم ولونى
لاسود، به خدا قسم مىدانم بوى من متعفن است و حسب و نژاد من تباه است و رويم سياه
مىباشد، امّا اى مولا تو را به خدا به اين اوصاف زشت مرا از راه بهشت محروم مفرما
كه بهشت خدا روى مرا منوّر و