responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : الغارات نویسنده : تلخیص و ترجمه عبدالمحمد آیتی    جلد : 1  صفحه : 43

بوديد مى‌ديديد كه حلوايش خرما و شير است و جامه‌اش از كرباس. چون ليلى را به زنى گرفت، برايش حجله‌اى بستند، على آن را به كنارى زد و گفت: خاندان على را همان كه دارند كافى است.

مغيره ضبى [67] گويد: على (ع) چون ليلى دخت مسعود نهشلى را به زنى گرفت ليلى گفت:

از آن زمان كه ديدم على (ع) جانشين رسول اللّه شد، همواره آرزو داشتم كه ميان ما پيوند زناشويى باشد.

گويند كه ليلى دخت مسعود براى او عبيد اللّه بن على را آورد كه در نبرد مصعب و مختار با مصعب بيعت كرد.

قدامة بن عتاب [68] گويد: على (ع) ستبر شكم و ستبر شانه و ستبر بازو بود. عضلات دستش ستبر و پيچيده و عضلات پايش ستبر و پيچيده بود. او را در يك روز زمستانى ديدم كه براى ما سخن مى‌راند. جامه‌اى پشمين و ازارى بر تن داشت. در اين حال مردى آمد و گفت: يا امير المؤمنين بنى تميم را درياب كه در كناسه [69] قبيله بكر بن وائل ايشان را مى‌زنند. على گفت: آرى و به سخن ادامه داد. سپس ديگرى آمد و همان خبر داد. على گفت: آرى و به سخن ادامه داد. آنگاه سومى آمد و همان خبر داد. در اين حال چهارمى آمد و گفت: بكر بن وائل را درياب كه در كناسه بنى تميم آنها را مى‌زنند. على (ع) گفت: تو راست مى‌گويى. اى شداد، بنى تميم و بكر بن وائل را درياب و آنها را از يكديگر جدا كن.

جعفر بن محمد (ع) از پدر خود محمد بن على (ع) روايت كند كه على (ع) جامه‌اى دراز و فراخ خريد به چهار درهم. پس خياط را فرا خواند و آستينش را كشيد و آنچه از انگشتان افزون آمد ببريد.

عبد اللّه [70] بن ابى هذيل گويد: على بن ابى طالب (ع) را ديدم كه جامه‌اى بر تن داشت كه چون آستينهايش را مى‌كشيد تا سر انگشتانش مى‌رسيد و چون رها مى‌كرد به بالاى مچش مى‌جهيد.

ابو الاشعث عنزى [71] از پدرش روايت مى‌كند كه گفت: على بن ابى طالب (ع) را ديدم كه روز جمعه در فرات غسل كرد. سپس جامه‌اى از كرباس خريد به سه درهم و با مردم نماز جمعه گزارد و هنوز گريبان جامه را ندوخته بودند.

ابو اسحاق سبيعى [72] گويد: در روز جمعه‌اى بر دوش پدرم بودم و على (ع) براى مردم اداى خطبه مى‌كرد و خود را به آستينش باد مى‌زد. گفتم: پدر، امير المؤمنين گرمش شده است.

گفت: نه، نه سردش شده است و نه گرمش. جامه‌اش را شسته است و هنوز تر است و جامه ديگر هم ندارد، بادش مى‌دهد تا خشك شود.

ابو اسحاق گويد: پدرم مرا بلند كرد على (ع) را ديدم موى سر و ريشش سفيد بود و سينه‌اش فراخ.

نام کتاب : الغارات نویسنده : تلخیص و ترجمه عبدالمحمد آیتی    جلد : 1  صفحه : 43
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست