دوم آنكه: شما حكمى معين كرديد و آنها هم حكمى معين كردند، حكم شما
شما را خلع كرد و حكم آنها اثباتشان نمود. سرور آنها با لقب امير المؤمنين
بازگرديد و شما با لعنت و خشم بازگشتيد. به خدا سوگند همواره آن قوم دست بالا را
دارند و شما زير دست ايشان خواهيد بود.
سوم آنكه: قرّاء قران و دلير سوارانتان به خلاف شما برخاستند و شما
بر سرشان تاخت آورديد و به دست خويش آنها را كشتيد به خدا سوگند از آن پس پيوسته
عاجز و حقير خواهيد بود.
آنگاه گفت: همه اين پيروزيهاى شاميان به سبب فراست يكى از آنها بود
و از آنجا برفت و يارانش دشنامش دادند.
بعدها هر بار بر آنان مىگذشت مىگفت: بار خدايا من از على بيزارم و
پسر عفّان را دوست مىدارم.
و ابو عبد اللّه بن وأل تيمى مىگفت: بار خدايا من على (ع) را دوست
دارم و از پسر عفان و از تو اى عفاق بيزارم.
عفاق دست از كار خود بر نمىداشت. در ميان اصحاب على (ع) مردى سجع
[64] گوى بود كه مىتوانست عباراتى مسجّع چون عبارات كاهنان بگويد. او را بياوردند
و گفتند: اگر توانى با عبارات مسجع خود ما را از زبان اين مرد رهايى ده. گفت: آرى،
چنين مىكنم. چون عفاق بر آنان گذشت و چنان سخنان درهم بافت آن مرد مهلتش نداد و
گفت:
بار خدايا عفاق را كه در دل دارد نفاق و سخنش پديد آرد شقاق و رواج
دهد فراق و متلوّن است او را اخلاق، بكش!
عفاق چون بشنيد گفت: واى بر شما چه كسى اين مرد را بر من مسلط ساخته؟
آن مرد گفت: خدا مرا بر تو مسلط كرده كه زبانت را ببرم و دندانهايت
را از دهانت بر كنم و آن شيطان كه در تن تو لانه كرده است بتارانم.
عفاق از آن پس ديگر بر ياران على (ع) نگذشت بلكه بنزد بنى مزينه
مىرفت.
ديگر هجنّع عبد اللّه بن عبد الرحمن بود.
عبد اللّه بن عبد الرحمن بن مسعود بن اويس بن مغيث ثقفى همراه على
(ع) در صفين بود.
در آغاز از ياران معاويه بود سپس به على (ع) پيوست و بار ديگر نزد
معاويه بازگشت. و على- (ع) او را هجنّع ناميد. يعنى: دراز بىهنر.
ديگر قعقاع بن شور بود.
ابو اسحاق شيبانى گويد: على (ع) گفت: آيا شما از من مال مىطلبيد؟ در
حالى كه قعقاع ابن شور را به امارت كسكر فرستادم و او زنى را به صد هزار درهم
كابين كرد. به خدا قسم اگر همسرى در خور بود، آن زن را به اين مبلغ كابين نمىداد.