مىكند (شعراء/ 26، 132-
134).[1] تشابه عاديان در ويژگىهاى جسمانى با
عمالقه كه در تورات ازحويله به صورت يكى از مناطق حضور آنها ياد شده، تأييدى ديگر
بر اين فرضيّه است[2]
(اعراف/ 7، 96؛ توبه/ 9، 69-/ 70؛ احقاف/ 46، 26). افزون بر اين، اين دو گروه، از
يك نژاد و خانواده شمرده شدهاند.[3] كاوشهاى باستانشناسى در
مناطق گوناگون جزيرةالعرب نيز اطّلاعات بسيارى از اقوام گذشته اين سرزمين در
اختيار گذاشته كه البتّه همه آنها بىشباهت با وضعيّت قوم عاد نيستند؛ امّا
تاكنون آثار مشخّصى از عاديان ساكن احقاف به گونهاى كه از تطابق گزارش قرآن بر آن
اطمينان حاصل شود، به دست نيامده است.[4] شايد از همين روى برخى معاصران، عاديان را ازاقوام ما قبل تاريخ
شمردهاند.[5] برخى ضربالمثلهاى رايج ميان عرب
جاهلى نيز از قدمت عاد و فاصله بسيار آن مردم از عصر نزول قرآن حكايت دارد.[6] قرآن در غالب يادكردهاى خويش از عاديان،
آنان را پس از قوم نوح مىشمرد و همچنين گرچه تعبير «عاداً الاولى: عاد نخستين»
از نظر برخى مفسّران نشاندهنده وجود عاد ديگرى است، مىتواند بر قدمت بسيار اين
قوم كهن دلالت كند (ظ عاد). با اين همه، دست نخورده ماندن مناطق بسيارى از
جزيرةالعرب در اثر وضعيّت سخت آب و هوايى، اميد به يافتن آثارى از سرزمين عاد را
از ميان نبرده است. به هر روى، سرزمين اين قوم، بنا به گزارش قرآن در جزيرةالعرب
يا منطقهاى نزديك به آن قرار داشته است: «و لَقَد
اهلَكنا ما حَولَكُم مِنَالقُرى». (احقاف/ 46، 27) از برخى
آيات قرآن نيز آشنايى عرب با ماجراى قوم عاد برمىآيد:
«الَم يَأتِكُم نَبَأُ الَّذينَ مِن قَبلِكُم قَومِ نوحٍ و عادٍ و ثمود ...» (ابراهيم/ 14، 9) كه در كنار سفارش خداوند به كافران عرب جهت مسافرت
براى عبرتگيرى ازعاقبت شوم برخى اقوام گذشته:
«وان يُكَذّبوكَ فَقَد كَذَّبَت قَبلَهُم قَومُ نوحٍ وعادٌ وثَمود ... افَلَم
يَسيروا فِى الارضِ فَتَكونَ لَهُم قُلوبٌ ...»
(حج/ 22، 42- 46) احتمالًا نشان دهنده نزديكى اين منطقه به جزيرةالعرب است پارهاى
از گزارشهاى برخى[1]. كتاب مقدس، تكوين،2: 11- 12 [2]. كتاب مقدس، اعداد،13: 28- 33 [3]. شرح نهجالبلاغه،ج 10، ص 280- 281؛ مؤلفات جرجى زيدان، ج 10، ص 86- 87؛ حجةالتفاسير، ج 6، ص 145 [4]. مؤلفات جرجىزيدان، ج 10، ص 90؛ الجواهر، ج 11، ص 200؛ تفسير عاملى، ج 7، ص 531 [5]. الميزان، ج 10، ص307؛ ميزانالحكمه، ج 4، ص 3048 [6]. المفصل، ج 1، ص299-/ 308؛ حجةالتفاسير، ج 6، ص 145