responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : داستان پيامبران (حضرت موسی و نوح) نویسنده : موحدی، محمد رضا    جلد : 1  صفحه : 38

مردم گوسفندان خود را آب مى دهند.» گفتند: «تا هنگامى كه مردم بازنگردند ما نمى توانيم گوسفندان خود را آب دهيم.» پرسيد: «چرا چنين است؟» گفتند: «از آن رو كه ما دو زن ناتوانيم و نمى توانيم در ميان آنان داخل شويم.» پرسيد: «آيا هيچ مردى نداريد؟» گفتند: «ما پدرى پير داريم.» موسى عليه السلام پرسيد: «چاه ديگرى نيست؟» گفتند: «چاهى است، ليكن متروك است و سنگى بزرگ بر سر آن قرار دارد كه ده مرد نمى توانند آن را بردارند. چهل مرد بايد تا بتوانند سنگ را كنار نهند.» موسى گفت: «نشانم دهيد.» آنجا رفت و دست پيش برد و سنگ را از سر آن چاه برداشت. به داخل چاه نگاه كرد. آب فاصله بسيارى تا سر چاه داشت. پرسيد: «دلو و ريسمان داريد؟» گفتند: «نه». پرسيد: «اندكى آب داريد؟» گفتند: «براى خوردن در اين قريه آب هست.» گفت: «به من دهيد.» آب را از آنان گرفت و در دهان گرداند، آن گاه آب را در چاه ريخت. آب تا سر چاه بالا آمد، بدان گونه كه گوسفندان خود رفتند و آب آشاميدند و فربه شدند و پستان ها پر شير كردند.
بر پايه روايتى ديگر، آن دو، دلو و ريسمان داشتند. موسى دلو و ريسمان را از آنان گرفت و به كنار چاه آمد. مردم را به نيروى خويش از آنجا دور كرد و آب كشيد و گوسفندان را سيراب كرد. آن گاه آن دو زن به خانه بازگشتند. موسى خسته و ناتوان در زير سايه درختى آرميد. گفت: «خدايا، من به خيرى كه تو بر من فرستى محتاجم.» مفسران گفته اند: «در اين هنگام از خدا نان جو خواست؛ چراكه به آن محتاج بود.» امام باقر عليه السلام گفته اند: «واللّه كه اين را نگفت، جز آنكه او به نيم خرما نياز داشت.»

نام کتاب : داستان پيامبران (حضرت موسی و نوح) نویسنده : موحدی، محمد رضا    جلد : 1  صفحه : 38
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست