responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : داستان پيامبران (حضرت موسی و نوح) نویسنده : موحدی، محمد رضا    جلد : 1  صفحه : 33

بسيارى را كشتم.» آن گاه بر آن شد تا او را بكشد. آسيه گفت: او كودك است و طفلى نادان، نمى داند چه انجام دهد. او را نبايد مؤاخذه كرد. گفت: چنين نيست. آسيه گفت: اگر مى خواهى كه كودك بودنِ موسى را دريابى دستور ده تا طبقى ياقوت و اندكى آتش آورند تا ببينى او كداميك را دست مى گيرد. چنين كرد. موسى دست پيش برد و پاره اى آتش برداشت و در دهان نهاد. زبانش سوخت و بندى بر زبانش افتاد. پس از اين رويداد، فرعون از جسارت موسى درگذشت، امّا دستور داد كه موسى را از خانه و شهر بيرون كردند. زين پس موسى به شهر نزديك نشد تا آن گاه كه بزرگ شد. بدين هنگام به شهر مصر وارد گشت و در حالى كه مردم مصر از او غافل شده بودند و او را به فراموشى سپرده بودند.»
از اميرالمؤمنين على بن أبيطالب عليه السلام، چنين روايت كرده اند: «روز عيد بود و مردم به شادمانى و بازى سرگرم بودند. موسى دو مرد را ديد كه به يكديگر آميخته بودند و نزاع مى كردند. يكى از آنان بنى اسرائيلى و پيروِ او و ديگرى قبطى و از دشمنان وى.» مفسران گفته اند: «مرد بنى اسرائيلى سامرى بود و مرد قبطى طبّاخ فرعون و نامش فليون بود.» برخى گفته اند: «مرد قبطى نانواى فرعون بود و نامش قابور بود كه مرد اسرائيلى را به بيگارى گرفته بود تا هيزم به مطبخ فرعون ببرد.»
برخى مفسّران گفته اند: «چون موسى عليه السلام بزرگ شد، بنى اسرائيل بر گرد او جمع شدند و تحت حمايت او بودند، بدان سان كه اصحاب فرعون نمى توانستند در حضور وى شخصى را به بيگارى وادارند؛ چراكه او در خود

نام کتاب : داستان پيامبران (حضرت موسی و نوح) نویسنده : موحدی، محمد رضا    جلد : 1  صفحه : 33
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست