responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : داستان پيامبران (حضرت موسی و نوح) نویسنده : موحدی، محمد رضا    جلد : 1  صفحه : 120

موسى عليه السلام از خواب برخاست و به يوشع گفت: برخيز از اينجا برويم كه بايد راهى طولانى طى كنيم. يوشع قصه ماهى فراموش كرد. از آنجا رفتند. هنگام چاشت شد. موسى به يوشع گفت: «چاشت بياور كه از اين سفر سخت ماندگى ديديم». گفته اند: «رنجى كه در آن روز به موسى رسيد در آن سفر، هيچ زمانى به او نرسيده بود، براى آنكه يك شبانه روز ديگر تا هنگام چاشت راه رفته بودند».
هنگامى كه موسى عليه السلام از چاشت سخن گفت، يوشع قصه ماهى و جهيدن آن در دريا را ياد آورد. گفت: «ديدى آن هنگام كه در پناه سنگ بوديم، من ماهى را آنجا فراموش كردم، و از ياد من نبرد مگر شيطان؛ يعنى با وسوسه اى كه من را به آن مشغول داشت تا تو را آگاه كنم با اين وسوسه فراموش كردم». مفسّران گفته اند: «موسى عليه السلام خضر را بر جامه اى سبز نشسته بر روى آب ديد. بر او سلام كرد. عبداللّه بن عباس چنين نقل كرده است: «موسى عليه السلام به خضر رسيد. خضر را يافت؛ خوابيده با جامه اى بر روى خود افكنده. موسى عليه السلام بر او سلام كرد، او برخاست و گفت: عليك السلام اى پيامبر بنى اسرائيل . موسى از او پرسيد: تو چه مى دانى كه من پيامبر بنى اسرائيل هستم؟ گفت: آن كه تو را به من راه نمود، احوال تو را بر من آشكار ساخت ». سعيدبن جبير گفته است: «هنگامى كه موسى عليه السلام به خضر رسيد، خضر خدا را مى ستود و نماز مى خواند. چون نماز را به پايان برد، موسى بر او سلام كرد. خضر گفت: سلام عادت شهر ما نيست . آن گاه نشستند و با يكديگر سخن مى گفتند كه مرغى آمد و منقار بر آب دريا فروكرد و قطره اى آب برداشت و در

نام کتاب : داستان پيامبران (حضرت موسی و نوح) نویسنده : موحدی، محمد رضا    جلد : 1  صفحه : 120
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست