نام کتاب : فلسفه اخلاق نویسنده : مطهری، مرتضی جلد : 1 صفحه : 59
آشکار کرد . خدا را سپاس میگویم که عقده و کینه مرا نسبت به برادرت
شفا داد . از این جور زخم زبانها . زینب به سخن در آمد . فرمود : خدا را
سپاس میگویم که عزت شهادت را نصیب ما کرد . خدا را سپاس میگویم که
نبوت را در خاندان ما قرار داد « انما یفتضح الفاسق و یکذب الفاجر و هو
غیرنا ثکلتک امک یا ابن مرجانة » [1] رسوایی مال فاسق و فاجرهاست .
شهادت افتخار است نه رسوایی . دروغ را فاسق و فاجرها میگویند نه اهل
حقیقت . دروغ از ساحت ما به دور است . خدا مرگ بدهد تو را پسر مرجانه
! زیر این کلمه " پسر مرجانه " یک کتاب حرف بود ، چون " مرجانه "
زن بدنا میبود . با گفتن اینکه تو پسر مرجانه هستی یک کتاب مطلب به
یاد ابن زیاد و همه حضار مجلس آورد . ابن زیاد گفت : شما هم هنوز زبان
دارید ؟ ! هنوز دارید حرف میزنید ؟ ! هنوز سرجای خودتان ننشستهاید ؟ !
کار به جایی میرسد که میگوید جلاد بیا گردن این زن را بزن . با زین
العابدین صحبت میکند . او نیز عینا همینجور جواب میدهد . ابن زیاد
میگوید جلاد بیا گردن این جوان را بزن . ناگهان زینب از جا حرکت میکند و
زین العابدین را در بغل میگیرد ، میگوید به خدا قسم گردن این ، زده
نخواهد شد مگر اینکه اول گردن زینب زده بشود . ابن زیاد نگاهی کرد و
گفت : عجبا للرحم ، سبحان الله [1] من میبینم الان که اگر بخواهم گردن
این جوان را بزنم اول باید گردن این زن را بزنم
و لا حول و لا قوش الا بالله العلی العظیم و صلی الله علی محمد و آله
الطاهرین باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله . . . [1] بحار الانوار ، ج 45 ، باب 39 ، ص . 117
نام کتاب : فلسفه اخلاق نویسنده : مطهری، مرتضی جلد : 1 صفحه : 59