نام کتاب : شان نزول آيات قرآن نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 1 صفحه : 456
جمعى از انصار كه حاضر بودند، عرض كردند: اى رسول خدا صلى الله عليه و آله
«عبداللّه» بزرگ ما است، سخن كودكى از كودكان را بر ضد او نپذير، پيامبر عذر آنها
را پذيرفت، در اينجا طائفه انصار «زيد بن ارقم» را ملامت كردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله دستور حركت از آنجا را داد، يكى از بزرگان «انصار»
به نام «اسيد» خدمتش آمده عرض كرد: اى رسول خدا! در ساعت نامناسبى حركت كردى،
فرمود: بله، آيا نشنيدى رفيقتان «عبداللّه» چه گفت؟ او گفته است: هر گاه به
«مدينه» بازگردد، عزيزان، ذليلان را خارج خواهند كرد.
«اسيد» عرض كرد: تو اى رسول خدا! اگر
اراده كنى او را بيرون خواهى راند، واللّه تو عزيزى و او ذليل است، سپس عرض كرد:
يا رسول اللّه! با او مدارا كنيد.
سخنان «عبداللّه بن ابَىّ» به گوش فرزندش رسيد، خدمت رسول خدا صلى الله عليه و
آله آمده عرض كرد: شنيدهام مىخواهيد پدرم را به قتل برسانيد، اگر چنين است به
خود من دستور دهيد، سرش را جدا كرده براى شما مىآورم! زيرا مردم مىدانند كسى
نسبت به پدر و مادرش از من نيكوكارتر نيست، از اين مىترسم ديگرى او را به قتل
برساند، و من نتوانم بعد از آن به قاتل پدرم نگاه كنم، و خداى ناكرده او را به قتل
برسانم و مؤمنى را كشته باشم و به دوزخ بروم!.
پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود مسأله كشتن پدرت مطرح نيست، مادامى كه او با
ما است با او مدارا و نيكى كن.
پس از آن پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد: تمام آن روز و تمام شب را
لشكريان به راه ادامه دهند، فردا هنگامى كه آفتاب بر آمد، دستور توقف داد، لشكريان
بسيار خسته شده بودند همين كه سر بر زمين گذاشتند به خواب عميقى فرو رفتند (و هدف
پيغمبر اين بود كه مردم ماجراى ديروز و حرف «عبداللّه بن ابى» را فراموش كنند
...).
سرانجام پيامبر صلى الله عليه و آله وارد «مدينه» شد، «زيد بن ارقم» مىگويد:
من از شدت اندوه و شرم، در خانه ماندم و بيرون نيامدم، در اين هنگام سوره
«منافقين» نازل شد، «زيد» را تصديق، و «عبداللّه» را تكذيب كرد، پيامبر صلى الله
عليه و آله گوش زيد را گرفت و فرمود:
نام کتاب : شان نزول آيات قرآن نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 1 صفحه : 456