بيگانگى از
دنيا در منطق اسلام نيست، بلكه در دو جمله خلاصه مىشود؛ نخست اين كه، اگر انسان
چيزى را از دست داد به سوگ و عزا ننشيند و با بىاعتنايى به آن، خود را براى
فعّاليّتهاى ثمربخش آينده، آماده سازد، نه اين كه باقيمانده نيرو و انرژى خود را
در راه تأسّف بر گذشته به باد دهد!
و ديگر اين
كه، نسبت به آن چه دارد وابستگى و دلبستگى «در سرحدّ
اسارت» نداشته باشد تا آزادى خود را به اين وسيله از دست ندهد.
در جاى ديگر
از نهج البلاغه مىخوانيم:
«أَيُّهَا النَاسُ الزَهَادَةُ قِصَرُ الأَمَلِ
و الشُّكْرُ عِند النِّعَمَ و التَوَرُّعُ عِندَ المَحارِمِ».[1]
در اين عبارت
زهد در سه چيز خلاصه شده است:
1-
كاستن از آرزوهاى دور و دراز شخصى كه انسان را از اجتماع بيگانه و در خود و منافع
مادّى خويش فرو مىبرد، و مجال همه چيز را از او سلب مىكند.
2-
توجّه به شكرگذارى يعنى صرف هر نعمتى در راهى كه براى آن آفريده شده نه اندوختن و
انباشتن و گنج ساختن.
3-
پرهيز از گناه به هنگامى كه انسان بر سر دوراهى قرار مىگيرد، و منافع شخصيش در يك
مسير، و حقّ و عدالت در مسير ديگر.
فلسفه زهد:
با توجّه به
تفسيرى كه درباره زهد در بالا ذكر شد، فلسفه زهد به خوبى روشن مىشود، زيرا:
اوّل اين
كه: ترك وابستگى و عدم اسارت در چنگال مال و مقام مادّى، يك نوع