و با توجّه به تعليمات آن روز كليسا اين نسبتها چندان ناروا نبود؛ كليسايى كه
خدا را به صورت انسانى مجسّم مىنمود كه در آسمانها زندگى مىكرد، گاهى او را در
خيابانهاى بهشت به جستجوى آدم مىفرستاد [1]، و گاهى در سرزمين
«بلوطستان ممرى» به كُشتى با يعقوب وا مىداشت [2]، زمانى از
تمدّن مردم بابل به وحشت مىافتاد [3]، و سرانجام به گفته «فلاماريون» گاهى او را به صورت انسانى معرّفى مىكرد كه
از چشم راست تا چشم چپ او شش هزار فرسنگ راه است. [4]
و به گفته «والتر اسكارلند برگ» در خانوادههاى مسيحى اغلب اطفال در اوايل عمر به وجود خدايى شبيه انسان
ايمان مىآورند مثل اين كه بشر به شكل خدا آفريده شده است، اين افراد هنگامى كه
وارد محيط علمى مىشوند و به فرا گرفتن و تمرين مسائل علمى اشتغال مىورزند، اين
مفهوم «انسانگونه و ضعيف» از خدا، نمىتواند با دلايل منطقى و مفاهيم علمى سازگار باشد، در نتيجه پس از
مدّتى كه اميد هر گونه سازش از بين مىرود، مفهوم خدا نيز به كلّى متروك و از صحنه
فكر خارج مىشود. [5]
بديهى است چنين مذهبى هرگز نمىتواند مورد قبول اين دانشمندان قرار گيرد و
پيدايش گرايشهاى ضدّ مذهبى در چنين جوّى طبيعى است.
ولى اگر آنها به مذهبى همانند اسلام برخورد مىكردند، كه به فكر و انديشه دعوت
مىكند، و مطالعات مربوط به جهان هستى را از بزرگترين عبادات مىداند، و خدا را آن
چنان معرّفى مىكند كه با عظمت مخلوقاتش سازگار باشد و به جاى اين