كسانى را كه به يقين مىدانسته است مرده و از دنيا رفتهاند، در خواب بر او
تجلّى مىكردهاند، سخت در انديشه و شگفتى فرو مىرفته، و دچار ترس و وحشت مىشده
است. او مردگان خود را با دست خود در خاك مىگذاشت تا از بازگشت آنها در امان
باشد! و به خصوص همراه مرده غذا و احتياجات ديگر وى را داخل گور مىكرد كه نيازى
به بازگشت نداشته باشد و زندگان از شرّ او در امان بمانند! ...
نظاير چنين حوادثى كه انسان ابتدايى با آنها بر مىخورد، او را به اين فكر
انداخت كه هر موجود زندهاى بايد روح يا نيروى اسرارآميز ديگرى داشته باشد كه
مىتواند در هنگام بيمارى يا خواب يا مرگ از بدن او خارج شود ...
نه تنها انسان داراى روح است، بلكه هر چيز براى خود روحى خاص دارد و جهان
خارجى، مرده و بىاساس نيست بلكه موجودى است كه به طور كامل نشاط زندگى در آن
جريان دارد ... و چون براى هر چيز روحى تصوّر مىشود- و به عبارت ديگر خدايى در آن
نهفته است- عدد اشياى پرستيدنى نامحدود مىشود»![1]
و به اين ترتيب روشن مىشود كه طبق اين فرضيّه:
نخست، انسانهاى ابتدايى از مقايسه حالات مختلف مرگ و حيات، بيدارى و خواب، به
وجود روح پى بردند سپس آن را تعميم داده و براى همه چيز روح قائل شدند، روحى كه
داراى قدرت بسيار بود و بعد همه چيز را قابل پرستش دانستند و بتپرستى به شكل وسيع
آشكار گشت.