نام کتاب : پيام امام امير المومنين(ع) نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 1 صفحه : 367
همان گونه كه خليفه دوّم نيز در «سقيفه» اين لباس را بر تن «ابو بكر» كرد و او
هم به موقع پاداش وى را داد.
ضمنا از اين سخن استفاده مىشود كه عجله «ابو بكر» و «عثمان» براى تعيين
جانشين به خاطر جلوگيرى از اختلاف مردم بوده است. آيا پيامبر اكرم (ص) نمىبايست
چنين پيشبينى را در باره امّت بكند با آن همه كشمكشهايى كه بالقوّه وجود داشت و
در «سقيفه» خود را نشان داد؟! چگونه مىتوان باور كرد پيامبر (ص) انتخاب خليفه را
به مردم واگذار كرده باشد ولى اين امر در باره خليفه دوّم و سوّم رعايت نشود و
حتّى خوف فتنه، مانع از واگذارى آن به مردم گردد؟! اينها سؤالاتى است كه هر محقّقى
بايد به آن پاسخ دهد.
2- داستان ابو لؤلؤ و آغاز حكومت عثمان
«ابن اثير» در «كامل» چنين نقل
مىكند: روزى «عمر بن خطاب» در بازار گردش مىكرد. «ابو لؤلؤ» كه غلام «مغيرة بن
شعبه» و نصرانى بود او را ملاقات كرد و گفت: «مغيرة بن شعبه» خراج سنگينى بر من
بسته (و مرا وادار كرده همه روز كار كنم و مبلغ قابل توجّهى به او بپردازم) مرا در
برابر او يارى كن. «عمر» گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم.
گفت: كار تو چيست؟ گفت: نجّار و نقّاش و آهنگرم. عمر گفت: با اين اعمالى كه انجام
مىدهى خراج تو را سنگين نمىبينم. شنيدهام تو مىگويى اگر من بخواهم مىتوانم
آسيابى بسازم كه با نيروى باد، گندم را آرد كند. «ابو لؤلؤ» گفت: آرى مىتوانم.
عمر گفت: پس اين كار را انجام بده. «ابو لؤلؤ» گفت: اگر سالم بمانم آسيابى براى تو
درست مىكنم كه مردم شرق و غرب از آن سخن بگويند.
«ابو لؤلؤ» اين را گفت و رفت. «عمر»
گفت: اين غلام مرا تهديد كرد ... چند روز گذشت. «عمر» براى نماز صبح به مسجد آمد و
مردانى را گماشته بود كه
نام کتاب : پيام امام امير المومنين(ع) نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 1 صفحه : 367