نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 689
بزرگ و فاضل و حكيم دوست بود، قرار گرفت و دانست كه در آنجا او
را آفتى نبود. در همسايگى او بيمارى بود، او را علاج كرد. مردم پى به او بردند و
شهرت كرد. يكى از اقرباى قابوس را مرضى مزمن دست داده بود كه اطبّا چندانكه معالجه
مىكردند، صحّت رونمىنمود. يكى از خدم قابوس عرضه نمود كه، «در فلان موضع طبيبى
مباركقدم مسيحادم آمده كه چندين كس از دست او شفا يافتهاند.» قابوس امر كرد كه
او را بطلبند و بر سر بالين بيمار برند تا معالجت كند. پس، ابو على را بر سر بالين
آن جوان بردند. جوانى ديد بغايت خوبروى خجستهموى [و][1]
متناسب اعضا، زرد و نزار گشته و چهره ارغوانى او كاهى شده. شيخ بنشست و نبض او
بديد و گفت: «مردى خواهم كه مواضع و محلّات اين شهر نيكو داند.» شخصى بياوردند.
شيخ ابو على دست بيمار بگرفت و به آن شخص گفت كه، «اسم محلّات تقرير كن. در اثناى
تقرير محلّات نبض او جنبشى كرد. پس، شيخ گفت: «خانههاى اين محلّت را تقرير كن.» و
نبض بيمار گرفت و آن شخص خانهخانه را نام مىبرد. ناگاه، باز نبض بيمار جنبشى
كرد. شيخ ابو على گفت كه، «اسم تمامى اهل آن خانه مذكور سازند.» و نبض بيمار بگرفت
تا به نامى رسيد كه در ذكر آن باز آن جنبش در نبض بههم رسيد. شيخ ابو على گفت:
«تمام شد.» پس، رو به معتمدان قابوس كرد و گفت: «اين جوان در فلان محلّت، در فلان
خانه بر فلان شخص عاشق است و دواى او وصل محبوب است.» بيمار گوش نهاده بود و
مىشنيد. چون نام محبوبش مذكور شد، از غايت شرم سر در جامه كشيد. و چون تحقيق
كردند همان نحو بود كه شيخ ابو على گفته بود. پس، اين حال به قابوس عرضه كردند.
گفت: «طبيب را پيش من آريد.» شيخ ابو على را پيش قابوس بردند چون صورت او را سلطان
محمود پيش قابوس فرستاده بود، بر فور او بشناخت و گفت: «نه تو عليى؟» گفت: «آرى،
اى ملك معظّم!» قابوس از تخت فرود آمد و چند گام شيخ ابو على را استقبال نمود و با
خود بر نهالى پيش تخت بنشاند و نيكو