نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 361
گفت كه محبوس زندان خاك بوديم. اكنون به خانه من رو و فرزندان
مرا بگو كه آتشدانى است؛ آن را بكاويد كه در آنجا پانصد دينار است؛ برداريد و زر
بدان درويش رسانيد كه او را فرزندى آمده است.»
روز ديگر شيخ برفت و آن خواب را به فرزندان متوفّى گفت. ايشان طلب
كردند و بيافتند و پيش شيخ بنهادند. شيخ گفت: «خواب مرا حكمى نيست. آن ملك شماست،
برگيريد.» ايشان گفتند: «پدر ما كه مرده است سخاوت مىكند. ما كه زندهايم، بخيلى
كنيم روا نباشد.» شيخ آن زر برداشت و به نزديك آن درويش برد و حال خواب بازگفت.
درويش نيم دينار زر از او بستد و به شيخ داد. گفت: «اين قرض تو است.
باقى تو دانى؛ بردار و به درويشان ده كه مرا حاجت به بيش از اين نيست.» بو سعيد
گويد: «من متعجّب شدم كه از اين هر سه قوم كدام سخىترند كه جمله با حاجت از سر زر
برخاستند و در آن طمع نكردند.»
حكايت
آوردهاند كه پسر حاتم از كريمان جهان بود. آب از كوزه سفالين خوردى
و بر فرش كهنه نشستى، ليكن پيوسته خوان نيكو نهادى و شاعران را هر سال هشتاد هزار
دينار صله دادى و از احسان و انعام نسبت به خلايق آن كردى كه به زبان وصف آن نتوان
كرد.
روزى دبير وى او را گفت: «چه شود اگر آب از جام شفاف خورى و فروش و
اوانى بهتر از اين سرانجام دهى؟» گفت: «من اين را حساب كردهام. هر سال پنجاه هزار
دينار زر سرخ صرف اين تجمّل مىشود و من آن دوستتر مىدارم كه زندگانى چنين كنم،
و آن پنجاه هزار دينار به محتاجان و مستحقّان دهم تا در ايّام حيات من ثنا گويند،
و بعد از وفات من دعا كنند كه زر به همين كار آيد و بس.»
حكايت
از عبد الرحمان اوزاعى [م. 157 ق.] نقل است كه گفت: «شب عيد در خانه
بودم.
نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 361