نام کتاب : روضة الأنوار عباسى (در اخلاق و شيوه كشوردارى) نویسنده : محقق سبزوارى جلد : 1 صفحه : 105
است و ابدى نيست، مشغول نشود و دل در آن نبندد كه هرچه نپايد
دلبستگى را نشايد، و از حال مردمان گذشته از پادشاهان و غير ايشان عبرت گيرد كه
چون دل به آن دنيا بستند و سالها به ناز و نعيم دنيا خو كردند و به سبب رياضات
علمى و مجاهدات عملى قطع تعلّقات و آرزوها نكردند در ساعت آخر، كه ايشان را دل از
همه بربايستى داشت با آنكه اكثر اوقات تحصيل توشه راه آخرت مىكردند، چقدر حسرت و
اندوه و اضطراب بود.
سعيد بن عبد العزيز نقل كرده كه، چون به عبد الملك بن مروان [حكومت:
65- 86 ق.]، كه از اعاظم خلفا بود، در بيمارى آثار موت ظاهر شد، گفت: «در قصر را
بگشاييد».
چون گشودند، نظرش بر گازرى[1]
افتاد كه جامه مىشست. دو نوبت گفت: «كاش من گازرى مىبودم». و سعيد بن بشير گويد
كه، چون عبد الملك گران شد، خود را ملامت مىكرد و دست بر دست مىزد و مىگفت:
«كاشكى من قوت خود روز به روز كسب مىكردم و مشغول به طاعت خداى عز و جلّ
مىبودم».
و نيز نقل است كه عبد الملك در بيمارى خود مىگفت: «كاشكى من بنده
كسى مىبودم و گوسفند در صحرا مىچرانيدم و هرگز والى و حاكم نمىبودم». و نيز عبد
الملك در بيمارى گفت: «مرا به بلندى بالا بريد.» [18 ب] چنان كردند. گفت: «اى
دنيا! چه خوش و طيّبى تو! الّا آنكه دراز تو كوتاه است و بزرگ تو حقير است و ساكن
تو در غرور است.»
يكى از خوانندگان معتصم عباسى گويد: «چون بيمارى بر معتصم مشتدّ شد،
در كشتى نشست بر روى دجله، و من با او همراه بودم. چون كشتى برابر منازل او رسيد،
به من گفت: خ شعرى بخوان خ. من شعرى خواندم كه مضمون آن اين بود كه، «گريه بر اين
منازل نيست، چه اين منازل را خرابيى رونداده. گريه من بر عيش و فراغتى است كه در
اين منازل داشتم، كه الحال پشت كرده و مىرود. من اين شعر مىخواندم و او پارچهاى
در دست داشت و زارزار مىگريست و آه حسرت مىكشيد و اضطراب مىكرد، تا وقتى كه به
مكان خود بازگشت.»