مأخذ آن حكايتى است كه در الف ليله، شبانه 592 تا 595 ذكر شده است:
وزير گفت اى ملك، زنى از دختران بازرگانان شوهرى داشت كه بسيار سفر
مىكرد.
وقتى شوهر او به شهرهاى دور سفر كرد ايام غيبت دير كشيد. زن او را
شهوت غالب آمد به پسرى ظريف و خوب روى عاشق شد كه هر دو يكديگر را دوست مىداشتند.
در پارهاى از روزها آن پسر با مردى منازعت كرد. آن مرد شكايت نزد والى برد. پسر
را به زندان درافكندند. چون دختر بازرگان از حادثه پسر با خبر شد جهان به چشمش تار
گشت.
برخاسته جامه فاخر بپوشيد و نزد والى رفته او را سلام كرد و رقعه به
او داد كه مضمون رقعه اين بود: پسرى كه تو او را در زندان كردهاى برادر من است كه
با مردى منازعت كرده و گواهان كه بر او گواهى دادهاند گواهى دروغ دادهاند. و او
در زندان تو مظلوم است. و من جز او كسى ندارم كه به كارهاى من قيام كند، اكنون
بدان مسألت من اين است كه او را از زندان رها كنى. والى رقعه همىخواند و آن ماه
روى همىديد تا آن كه غمزه آن پرى روى دل از والى ببرد. به او گفت به منزل روان شو
تا برادر تو را حاضر آورم و به تو تسليم كنم. زن بازرگان گفت ايّها الوالى من
غريبم جز خداى تعالى كسى ندارم و به مجلس كسى داخل شدن نتوانم. اگر قصد تو اين است
كه كام از من بگيرى بايد در منزل من بيايى و تمامت روز را در آنجا بنشينى و بخسبى
و راحت كنى. والى از منزل او بپرسيد زن بازرگان منزل بدو سراغ داده از نزد او به
در آمده و به خانه قاضى آن شهر برفت. و به او گفت يا سيّدنا القاضى در كار من نظر
كن كه پاداش تو با خداى تعالى است. قاضى گفت به تو چه رسيده گفت يا سيدى مرا
برادرى است كه جز او كسى ندارم. در حق او گواهى دروغ دادهاند كه او ظالم است.
والى بدين سبب او را در زندان كرده از تو همىخواهم كه