استَطرَقَت اعرَابيَّةٌ فَحلًا لحجرٍ لَهَا فَلَمَّا ادلَى رَأَت
شَيئاً عَظيماً فَقَالَت لقَيِّمهَا نَحِّ الحجرَ فَوَ اللَّه مَا حَمَلَهُ منَ
الرِّجَال حُرٌّ قَط وَ لَا منَ الخَيل جَوَادٌ قَط[1]
(ربيع الابرار، باب الملح و المداعبات) و اين حكايت را انورى در قطعهاى كه از روى
مشابهت وزن و بيت آخر آن، بدون شك مأخذ مولانا بوده به نظم آورده است:
روزى
از بهر تماشا سوى دشت
چند
زن بيرون شدند از مهتران
چون
به صحرا ساعتى ماندند دير
چند
خر ديدند در صحرا چران
و بقيه اين قطعه را كه به سبب ركاكت بعضى الفاظ نوشته نيامد در ديوان
انورى مىتوان ديد.
[ص 186 قصص مثنوى]
[1] - زنى باديه نشين( اولين بار بود كه) خرى را براى
گشن گيرى ماده اسبش طلب كرده بود ولى آنچه ديد سخت او را به شگفت آورد. و در حالى
كه ماده اسب را از محل دور مىكرد مىگفت قطعاً هيچ مردى و هيچ اسبى را توان داشتن
چنين چيزى نيست!