قصص الانبياء ثعلبى، ص 5- نيز رجوع كنيد به: تفسير ابو الفتوح، ج 5،
ص 132 [ص 153 قصص مثنوى]
[1] - از وهب چنين نقل شده كه وقتى ذو القرنين به كوه
قاف رسيد و كوههاى كوچك اطرافش را ديد( و مقايسه كرد) پرسيد تو كيستى؟ گفت من كوه
قافم.
پرسيد كوههاى اطرافت چيست؟ گفت
اينها رگ و ريشههاى من هستند. وقتى خداوند اراده كند زمينى را بلرزاند به من
فرمان مىدهد. و من يكى از اين رگها را تكان مىدهم. در نتيجه زمين متصل به آن
دچار زلزله مىشود. پرسيد اى كوه قاف، نمونهاى از عظمت الهى را برايم بگو. گفت
شأن و عظمت الهى بالاتر از آن است كه قابل توصيف باشد. و جز آن هر چه هست وهم و
خيال است. پرسيد كوچكترين آنها را كه به وصف مىآيد بگو. گفت پشت سر من زمينى است
با فاصله پانصد سال راه، با كوههايى پر از برف، كه روى هم متراكم شدهاند. و پشت
آن را نيز كوههاى از يخ فرا گرفته است. اگر اين كوههاى برف و يخ نبود جهنم، دنيا
را به آتش مىكشيد.