خردمند دور افتد، يكى از دُهات ايشان پيروز
نام پيش رفت و ملك او را به غزارت عقل و رزانت رأى شناختى و گفت اگر ملك مرا به
رسالت فرستد امينى را به مشاورت نامزد كند تا آنچه من گويم و كنم به علم او باشد.
ملك گفت در سداد و امانت و راستى و ديانت تو شبهتى نيست و نتواند بود و ما گفتار
تو را مصدق مىداريم و كردار تو را به امضا مىرسانيم. به مباركى بايد رفت و آنچه
فراخور حال و مصلحت وقت باشد به جاى آورد.
پس پيروز در شب بدان وقت كه ماه نور چهره خويش بر آفاق گسترده بود و
صحن زمين را به جمال چرخ آراى خويش مزين گردانيده روان گشت. چون به جايگاه پيلان
رسيد انديشيد كه نزديكى پيل مرا از هلاكى خالى نماند. اگر چه از طرف ايشان قصدى
نرود حالى صواب آن است كه بر بالايى روم و رسالت از دور گزارم. همچنان كرد و ملك
پيلان را از دور آواز داد و گفت من فرستاده ماهم و بر رسول در آنچه گويد و رساند
حرجى نباشد. و سخن او اگر چه بىمحابا و درشت بود مسموع باشد. پيل پرسيد كه رسالت
چيست؟ گفت ماه مىگويد كه هر كه فضل قوّت خويش بر ضعيفان بپسندد و بدان مغرور گردد
و خواهد ديگران را اگر چه از وى قويتر باشند دست گرايى كند، هر آينه قوّت او بر
فضيحت و هلاك او دليل كند. و تو بدان كه خود را بر ديگر چهار پايان راجح مىشناسى
در غرور افتادهاى. و كار بدان رسيد كه قصد چشمهاى كردى كه به نام من معروف است و
لشكر بدان موضع بردى و آب آن تيره كردى. بدين رسالت ترا تنبيه واجب داشتم. اگر به
خويشتن نزديك نشستى و از اين اقدام اعراض نمودى فَبها و نعمَ. و الّا بيايم و
چشمهايت بركنم و هر چه زارترت بكشم. و اگر در اين پيغام به شك مىباشى اين ساعت
بيا كه من در چشمه حاضرم تا ببينى. ملك پيلان را از اين حديث عجب آمد و سوى چشمه
رفت. ماه در آب بديد. پيروز گفت قدرى آب به خرطوم برگير و روى بشوى و سجده كن. چون
آسيب خرطوم او به آب رسيد حركتى در آب پيدا آمد. و پيل را چنان كه ماه همىبجنبد
بترسيد. و پيروز را گفت مگر ماه بدان كه من خرطوم در آب كردم برنجيد. گفت آرى زود
سجده كن. فرمانبردارى نمود و بپذيرفت كه بيش آنجا نرود. و پيلان را نگذارد كه آنجا
بيايند. كليله و دمنه، ص 183- 180 به اختصار [ص 114 قصص مثنوى]