نام کتاب : علوم قرآنى نویسنده : معرفت، محمد هادى جلد : 1 صفحه : 355
حالت جذبه روحى كه به او دست
داده بود، بيرون آمد و بدون آنكه چيزى بگويد به سوى دوستانش روانه گشت. او را
دگرگون ديدند و ميان خود گفتند: عتبه با آن حالتى كه رفت با حالتى ديگر مىآيد.
موقعى كه نزد آنان نشست گفتند: «چه خبر آوردهاى؟» گفت: «آنچه آوردهام آن است كه
سخنى شنيدم، به خدا سوگند! هرگز چنين سخنى شيوا نشنيده بودم، به خدا سوگند! نه شعر
است و نه سحر و نه كهانت، آنگونه كه شما مىپنداريد. اى گروه قريش! از من بپذيريد
و به من واگذار كنيد. اين مرد را به حال خود رها سازيد و با او كارى نداشته باشيد.
به خدا سوگند! سخنى كه من از وى شنيدم پيامد كلانى به دنبال دارد. اگر عرب با دست
ديگران [جز قريش] كار او را ساختند از دست او آسوده شدهايد و اگر بر عرب پيروز
آيد- كه آينده چنين مىنمايد- پس پيروزى او پيروزى شماست و فرمانروايى او
فرمانروايى شما و عزّت و آبروى او عزت و آبروى شماست. آنگاه شما به وسيله او
خوشبختترين مردم جهان خواهيد گرديد». بدو گفتند: «اى ابو الوليد! محمد صلّى
اللّه عليه و آله تو را با بيان خود سحر كرده است.» گفت: «آنچه به شما گفتم نظر من
است، اكنون هرگونه خواهيد رفتار كنيد»[1].
ابو
ذر غفارى، جندب بن جناده، برادرى داشت به نام «أنيس» كه شاعرى توانا و همآورد طلب
بود و در مسابقات شعرى شركت مىنمود و بر اقران (همآوردان) خود همواره برترى
داشت. ابو ذر گويد: «نيرومندتر از برادرم انيس شاعرى را نيافتم، با دوازده شاعر
نامى در دوران جاهليت مسابقه داد و بر همه برترى يافت. او عازم مكه بود، به او
گفتم: تو از سخن و سخنورى سررشته دارى، باشد از پيامبرى كه در آنجا به دعوت
برخواسته خبرى برايم بياورى. مدتى طولانى گذشت و از سفر آمد به او گفتم: چه كردى؟
گفت: مردى را در مكه ديدم كه بر شيوه تو بود- ابو ذر بيش از سه سال بود كه خدا را
عبادت مىكرد و از بتان بيزارى مىجست- و بر اين گمان بود كه خداوند او را به
پيامبرى فرستاده است. ابو ذر گويد: به او گفتم: مردم چه مىگويند؟ گفت: مىگويند
شاعر يا كاهن يا ساحر است. ولى من سخنان ناهنجار كاهنان را شنيدهام و اوزان شعرى
را خوب ياد دارم، هرگز بدان نمىماند، به خدا