شناخت من از دخترم سارا با دانستن پزشكى
اطفال بسيار متفاوت است؛ در حالى كه سارا هم يك كودك است. شناخت من از دخترم يك
شناخت تجربى است. من مىدانم كه سارا دوست دارد از راست به چپ (از پهلو به پهلو)
تكان داده شود نه از جلو به عقب. من مىدانم كه سارا دوست دارد روى زانوهايم بالا
و پايين بپرد مثل اينكه مىخواهد اسب سوارى كند و او دوست ندارد مقابل سينه نگه
داشته شود.
در انجيل عبرى، اصولًا لغت «know» به دانستههاى تجربى اشاره كرده است. بيشتر
زبانهاى اروپايى براى اين دو مفهوم (شناخت)، دو واژه متفاوت به كار مىبرند. در
فرانسه واژه «Connaitre» به معناى شناختن يك شخص مىباشد و دانستن يك علم در دانشگاه به
واژه «Savor»
ترجمه شده است. در اينجا يك اعتقاد بنيادى در مورد معناى با ارزش «kenntnis» و «wissenchaft» در سراسر آموزش و پرورش اروپا ديده مىشود و
اينكه دو معناى واژه «knowing» بايد با هم متعادل شوند (يعنى دانش بايد
همراه تجربه باشد).
7 سال پيش با گروهى از دانشآموزان سوئيسى كه كلاس سوم بودند و به
گردش علمى مىرفتند، هم سفر شدم. قرار بود آنها به جنگل «دُلدر»[1]
در ارتفاعات زوريخ بروند. معلّم، آنها را به گروههاى دو نفرى تقسيم كرده بود. يكى
از بچهها در هرگروه چشم ديگرى را مىبست و بچهاى كه چشمش بسته شده بود به سمت يك
درخت هدايت مىشد. به آنها آموزش داده شده بود كه درخت را با دستانشان از زمين به
سمت بالا لمس كرده و