قبل از بررسى تحقيق در مورد تفاوت جنسيت،
اجازه بدهيد خاطرهاى را كه معلّم يك مدرسه راهنمايى برايم گفته است تعريف كنم.
اولين روز مدرسه معلّم وارد كلاس شده، بعد از گفتن صبح بخير، خودش را
معرفى مىكند و مىگويد: من خانم جكسون هستم و به تمام شما كه به كلاس هشتم آمديد،
خوش آمد مىگويم. او برمىگردد بر روى تخته، اطلاعاتى را بنويسد كه ناگهان يكى از
پسران به نام جاناتان، تعدادى از كتابهايش را از نيمكت برداشته و كف كلاس پرتاب
مىكند. صداى بلندى ايجاد مىشود و بعضى از پسران هرهر مىخندند. خانم جكسون از
جايش مىپرد و برمىگردد و به كتابهاى جاناتان كه اطراف نيمكتش برروى زمين پخش
شدهاند، نگاه مىكند. جاناتان آرام و با گستاخى مىگويد: «آخ متأسفم خانم جكسون،
فكر نمىكردم اين كتابها چنين سروصدايى راه بيندازند.» سه تا پسر ته كلاس
مىخنديدند. خانم جكسون مطمئن نبود آنها چه مىگويند، امّا اميلى دخترى كه كنار
جاناتان نشسته بود، خوشش نيامد و گفت: «جاناتان؛ آنقدر پخمهاى كه نتوانستى حداقل
يك تا دو روز صبر كنى بعد خودت را نشان بدهى كه چه قدر كم جنبه هستى.»
وقتى اين خاطره را شنيدم، مطالعه اخير شامپانزههايى كه در جنگلهاى
تانزانيا زندگى مىكردند، به ذهنم خطور كرد. سه انسانشناس به نامهاى «اليزابت
لانسدورف»[1]، «لين
ابرلى»[2] و «آن
پيوسى»[3] به مدّت 4
سال زندگى