مىكند. در آنجا هوا گرم و مرطوب است. تهويه
مطبوعى در دسترس نيست. پسرها با دهقانان زندگى مىكنند و از هر چه آنها مىخورند
(كه بيشتر برنج و لوبياست) استفاده مىكنند. آنان بر روى زمين، جايى كه غالباً
چيزى به جز گل و لاى و پوشال نيست، مىخوابند. موشها فراوانند. در آنجا خبرى از
برق (روشنايى) و اينترنت نيست. من با هريك از پسرها كه در مورد اين تجربه صحبت
كردهام، آن را با ارزشترين امر در زندگى خويش ارزيابى كردند و فكر مىكنم كه
دليل آن را مىدانم. اين دسته از پسران در بين عرق ريختن خويش، جواب اين پرسش را
نيز مىآموزند كه «مرد بودن چه معنايى دارد؟».
پاسخ اين است: مرد بودن به اين معناست كه از توانايى خود براى انجام
خدمت به ديگران استفاده كنيم. مدرسه جورج تون به روشنى اين پيغام را آموزش مىدهد.
هر پسرى در موقع كار مدرسه، شعار مدرسهاش را مىداند: «مردان به نفع ديگران»،
امّا دانش نظرى،[1] كافى
نيست.
مسئولان مدرسه، از جمله اى. دى كوالچيك[2]
(مدير مدرسه)، متوجّه مىشود كه پسران بايد اين حقيقت را از طريق تجربه بياموزند.
آقاى كوالچيك به من گفت: «شما مجاز هستيد كه هر آنچه دوست داريد بياموزيد، امّا
هيچ چيز مانند اين نيست كه يك بيلچه در دستان پسرى قرار دهيم تا به او درسهايى
بياموزيم.»