مهمترين و حساسترين مسألهى هر ملتى، همين مسألهى حكومت و ولايت و
مديريت و حاكميتِ والاى بر آن جامعه است، اين تعيينكنندهترين مسأله براى آن ملت
است. ملتها هركدام به نحوى، اين قضيه را حل كردهاند؛ ولى غالباً نارسا و ناتمام و
حتّى زيانبخش.[1] اينجاست تز
اسلامى با بعضى از تزها و ايدهها ديگر وجه تمايز و محل افتراقش معلوم مىشود. تز
اسلامىنمىگويد روزى خواهد بود كه حكومت لازم نباشد، و ايده اسلامىپيش بينى
نمىكند آن روزى را كه در جامعه دولت و حكومت نباشد؛ درحالى كه بعضى از مكتبها پيش
بينى مىكنند آن روزى را كه جامعه، جامعه ايده آل و يكى از خصوصياتش اين است كه
ديگر دولت و حكومت در آن جامعه نيست؛ ولى اسلام اين را پيش بينى نمىكند. خوارج به
بهانه حكومت الهى گفتند: علىّ بن ابيطالب بايد نباشد. آنها مىگفتند: «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ»؛
حكومت مال خداست. ولى امير المؤمنين در جواب اين ميگويد:
«كلمه حق يراد بها الباطل»؛[2]
سخن، سخن درستى است و حاكم واقعى خداست؛ آن كسى كه مقررات را مىگويد و سررشته
زندگى را به دست مىگيرد واقعاً خداست، اما آيا شما مىگوئيد: «لَا حُكْمَ إِلَّا لِلَّهِ» ى ا
مىگوئيد: «لَا
[1] - سخنرانى رهبر معظم انقلاب در ديدار با مسؤولان و
كارگزاران نظام جمهورى اسلامى ايران، به مناسبت عيد سعيد غدير 20/ 4/ 1369