آقاى من!، امروز من در كانال هستم، و به لندن مىروم و از آنجا به
پاريس، شما حقيقت را خواهيد دانست و خود شما حقيقت مجسمى هستيد ... من مىخواهم
حقيقت را بشما بگويم و مىگويم: قبل از آنكه او به تخت خديوى بنشيند، مرا دوست
مىداشت و محبتش واقعى بود، و من نيز دوست دوستانش و دشمن دشمنانش بودم. و با
كسانيكه او صلح داشت من هم صلح داشتم و با كسانيكه در جنگ بود، در جنگ بودم و با
كسانيكه مخالف او بودند مخالف بودم. (اول شيخالبكرى سپس ثمينپاشا كه تحت تأثير
اسماعيلپاشا قرار گرفته بود، و اين هر دو مىخواستند شورشى راه بياندازند و در
مصر مصيبتى ايجاد كنند ...) خديو هر روز منشى مخصوص خودش كمالبيك را مىفرستاد،
در حاليكه مىگفت: «من براى مساعدت و كمك شما آمادهام» و همه اين امور با اطلاع
خديو و به تقاضاى او بود. گروهى از ماسونهاى اروپائى ... تحت رهبرى عبدالحليمپاشا
كه رئيس شوراى ماسونها در قاهره بود، از عبدالحميد پشتيبانى نمىكردند، من بهجهت
محبت به خديو، مخالفت خودم را با آنها اعلام كردم و با آنها به معارضه برخواستم.
من و افرادى امثال من كه تحت تأثير محبت خديو هستيم ارتباط خود را با آنها قطع
كرديم، و من با رهبرى آنها براى «لژ» مخالف بودم و آنها را ترك گفتم. گو اينكه
آنها مرا دوست مىداشتند و من آنها را!. ولى من اين اقدام را محض خاطر خديو انجام
دادم. سرانجام او را تهديد كرده و