responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين    جلد : 1  صفحه : 277

***

1، 2، 3، 4 ...

آسانسور شتابان بالا رفت و رسيد به طبقه دوازدهم و آن خانواده كوچك از آن پياده شدند؛ دو برادر با مادر خويش.

هيچكس نمى‌دانست در سر اين جوان خسته چه مى‌گذرد؟ اما اين بود كه وقتى به مادرش گفت مى‌رود در اتاق ديگر قدرى بياسايد، دل مادر يكهو فرو ريخت. با خود گفت: لعنت بر شيطون! استراحت بچه‌ام توى اتاق خواب دل‌شوره داره؟ و سعى كرد جاى پنجه غم را كه ناگهان بر دلش چنگ زده بود، التيام دهد؛ اما نشد!

سراسيمه از جا برخاست و در اتاق را گشود. پسرش را ديد كه روى پنجره ايستاده، دست‌هايش را به دو سوى آن گرفته است ... وداعشان فقط به قدر يك نگاه طول كشيد؛ چشم در چشم.

-

مادر!!

تا بدود سمت پنجره، او خودش را پرت كرد پايين!

خدايا! هيچ مادرى چنين صحنه‌اى نبيند. پسرش را مى‌ديد كه ميان زمين و آسمان چرخ مى‌خورد و به سرعت از او مى‌گريزد.

جيغى كشيد و بر زمين افتاد. آيا او هم مرده بود؟

غم و اندوه و اشك به هم آميخت و قيامتى به پا كرد. گروهى گرد آمده بودند بر سر جنازه‌اى كه استخوان‌هاى قلم شده و بدن خرد و خميرش بر سنگ غسالخانه، اشك همه را در آورده بود.

جمعى نيز بالاى سر مادر پيرى كه دو روز بود بى‌هوش و آرام گوشه‌اى افتاده بود. هر چند ساعتى يك بار به هوش مى‌آمد؛ اما با يادآورى فاجعه‌اى كه بر سرش آمده بود، دوباره از هوش مى‌رفت. دو روز تمام در اين كش و قوس!

نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين    جلد : 1  صفحه : 277
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست