نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 161
جوان را گرفت و مهربانانه از او پرسيد، قضيه
چيه؟
جوانك سر درددلش باز شد:
- ببين حاج آقا! من يه شاگرد مكانيكم. هفتهاى چندرغاز حقوق مىگيرم
و با مادرم زندگى مىكنم. سه سال پيش با خودم گفتم: خب ما كه دو نفريم، يك زن هم
مىگيريم، مىشيم سه نفر. مگر خرج و خوراكمون چقدر فرق مىكنه؟ رفتيم خواستگارى
اين خانوم؛ اونم باباش فوت كرده بود و با مادرش تنها زندگى مىكرد. عقدش كرديم و
مدتى كه گذشت دست و پا كرديم بساط عروسى رو جور كنيم؛ اما نشد كه نشد!
سه سال آزگاره هر روزى يه چيزى مىگن: يه روز شيربها، يه روز سالن
عروسى، يه روز خونه مستقل ...
مشاور جوان رو به مادر زنِ شاگرد مكانيك كرد و گفت: مادر! شيربها رو
واسه چى مىخواى؟
- حاج آقا! مىخوام يه تلك و پلكى براى جهازش بخرم ...
- اگه اين جوون جهاز سنگين از دختر شما نخواد و دوست داشته باشن
زندگيشونو ساده شروع كنن، بازم شيربها مىخواى؟
- نه حاج آقا، مىخوام چيكار كنم؟
يك مانع از سر راه برداشته شد ... سپس او شروع كرد تلفنى با استاد
مكانيك صحبت كردن و توانست با اندكى گفتوگو قول يك اضافه حقوق را هم از او بگيرد
...
سالن عروسى را هم خود روحانى تقبل كرد. مدير سالن قرار گذاشته بود كه
ماهى دو عروسى رايگان در سالن او برگزار شود.
وقتى صداى مؤذن به اذان بلند شد، جوانك ديد هيچ مانع جدى برسر راه
زندگى مشترك او وجود ندارد.
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 161