نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 14
با تعجب نگاهم كرد و گفت: اين حكايت همان
پسرى است كه هر چه معلمش به او گفت بگو «الف»؛ نگفت. پرسيد چرا؟ گفت «الف» اول راه
است. اگر گفتم، مىگويى بگو «ب» .. اين رشته سردراز دارد.
آنها همه مىدانند اگر زنى محجوب شد، ديگر در كوچه و خيابان از لوازم
آرايشى كه آنها مىسازند، استفاده نمىكند. ديگر لخت و عور مبلّغ كالاهاى آنان
نمىشود. ديگر با مردان بيگانه به دريا نمىرود. ديگر نمىتواند در هر مجلس و
محفلى شركت كند، بزند و برقصد ...!
باز هم فكر مىكنيد همه اين حرفها به خاطر يك متر روسرى است؟
***
درِ اتاق رئيس «مؤسسه اسلامى نيويورك» را
گشود و داخل شد. آنگاه بىمقدمه گفت آقا من مىخواهم مسلمان شوم!
مرد سرش را از روى كاغذ برداشت. چشمش به دختر جوانى افتاد كه چيزى از
وجاهت و جمال كم نداشت.
گفت بايد بروى تحقيق كنى. دين چيزى نيست كه امروز آن را بپذيرى و
فردا رهايش كنى.
قبول كرد و رفت. مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد ... باز هم بايد تحقيق و
مطالعه كنى. آنقدر رفت و آمد كه ديگر صبرش لبريز شد. فريادى كشيد و گفت: «به خدا اگر مسلمانم نكنيد، مىروم وسط سالن، داد مىزنم و مىگويم
يكى به فرياد من برسد.»
... مرد فهميد اين دختر جوان در عزم خود جدى است.
چيزى به ميلاد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نمانده بود.
آمادهاش كردند كه در اين روز مهم طى مراسمى به دين مبين اسلام مشرف شود.
جشنى به پا كردند و در ضمن مراسم اعلام شد كه امروز يك ميهمان تازه
داريم، يك مسلمان جديد! ... و او از جا برخاست.
نام کتاب : مى شكنم در شكن زلف يار نویسنده : سروقامت، حسين جلد : 1 صفحه : 14