اى پير، كه مجموع پريشانى مايى!
خيره و مات به همه سرمايه خود نگاه مىكرد كه داشت قطره قطره آب مىشد و از بين مىرفت!
آنروز هر چه داد زد و نفس خود را بريد، كسى از او يخ نخريد. گرما سرمايه او را آب كرد و دست خالى روانه خانه شد.
بعضى كاسبىها همهاش ضرر است؛ مثل كاسبى او در آنروز گرم.
بعضى كاسبىها نيز همهاش سود؛ مثل معامله با خدا!
چطور مىشود پس از بيست سال خاطرهاى چنين زنده بماند و مرور زمان- كه هر چيزى را در ذهنها مىپوساند و مىفراموشاند- چوب كهنگى و اندراس بر آن نزند؟!
يادم هست آن سال، ماه رمضان كه گذشت و آن گروه طلاب از سفر تبليغى خويش باز گشتند، يكى آمد و بيخ گوش استادشان چيزى گفت كه گل از گل او شكفته شد.
روز بعد آن استاد فرزانه همه شاگردان خويش را گرد هم آورد و گفت:
كسى از شما يك ماه خويش را با خدا معامله كرده.
اين دوست ما، حاج محسن، كه آنروز جوانكى بيش نبود، گمان