در ميان همه پرسشهايى كه پيرامون مردمسالارى دينى مطرح است، تبيين
جايگاه اصل حاكميت ملى در آن نظريه از اهميت بسزايى برخوردار است. اهميت اساسى اين
پرسش از آنجا ناشى مىشود كه «حاكميت ملى» پايه و اساس نظريه مردمسالارى است. و
از سوى ديگر مردمسالارى دينى خود را مقيد به حاكميت ملى (و در زمان غيبت، ولايت
فقيه) مىداند. كنار هم قرار گرفتن اين دو واقعيت، به طور طبيعى اين سؤال را مطرح
مىكند كه آيا تفكر مردمسالارى دينى مىتواند به اصل حاكميت ملى وفادار باقى
بماند؟
نوشتار حاضر كه در پى ارائه پاسخى به اين پرسش است، در دو بخش سامان
يافته است. بخش نخست تحت عنوان «اصل حاكميت ملى و نظريه مردمسالارى در غرب و
اسناد بينالمللى» به بررسى مفهوم حاكميت ملى و كاربردهاى آن، بستر و مبانى پيدايش
نظريه مردمسالارى در غرب و سرانجام ابعاد حاكميت ملى در نظريه مردمسالارى خواهد
پرداخت. به دليل تعدّد تعريفها و قرائتهاى متفاوت و گاه متعارض، از مردمسالارى،
به ناچار در اين بخش قرائت معتبر و تعريف رسمى از اين