تقريباً بيست و هفت سال پيش بود كه مردم براى آوردن من از قم به
تهران نزد من آمدند. از آنجا كه ارتباط امام با من چون رابطه پدر و فرزندى بود، به
شدت تأكيد كردند كه بايد دعوت مردم را اجابت كنم و به تهران بروم.
وقتى كمى تأمل كردم تا شايد بتوانم بيشتر در كنارشان بمانم و از شمع
وجودشان بهرهمند شوم، حضرت امام (ره) حكم كردند كه بايد بروم. به اين هم قناعت
نكردند و از حضرت آيتاللّه العظمى بروجردى، قدس سره هم درخواست كردند كه ايشان هم
حكم كنند.
حضرت آيتاللّه بروجردى، رضوان اللّه تعالى عليه، نيز حكم فرمودند.
من از سر كنجكاوى و مقام گستاخى فرزند به پدر، گفتم: آقا چرا خودتان تشريف
نمىبريد؟ حضرت امام فرمودند: مردم گفتهاند عبدالكريم. به جدّم اگر مىگفتند روح
اللّه، من پيشقدم مىشدم. نفرمودند كسى مثل من بايد در حوزه بماند و يا اين كه من
در معرض مرجعيتم و كذا و كذا.[1]
دو ركعت نماز مورد رضاى خدا
شب پانزده خرداد 42، آقا داخل حياط خوابيده بودند كه مأموران رژيم
آمدند، در را شكستند و وارد خانه شدند. خود امام براى من تعريف كردند: وقتى آنها
در را شكستند، من متوجه شدم كه آنها آمدهاند مرا بگيرند. فوراً به
[1] - حجّتالاسلام عبدالكريم حق شناس: پابه پاى آفتاب،
ج 3، ص 24