responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : سيره آفتاب نویسنده : خميني، سید روح الله    جلد : 1  صفحه : 63

شادى استثنائى‌

شب بيست و دو بهمن نشسته بودند و سرشان پايين بود و به راديو گوش مى‌كردند.

من هم پهلويشان نشسته بودم. از راديو اعلام كردند كه راديو و تلويزيون سقوط كرد.

ايشان دو دستشان را به هم زدند و بى‌اختيار از جا بلند شدند. من تنها همان يك بار ديدم كه ايشان دستهايشان را به هم بزنند. خيلى خوشحال بودند و خوشحالى در صورتشان ديده مى‌شد.

در همان موقع گفتند: ديگر تمام شد، ديگر تمام شد. من آنجا متوجه نشدم كه اين جمله يعنى‌چه! بعد متوجه شدم كه وقتى راديو به دست ملت افتاد، دنيا مى‌فهمد كه رژيم سقوط كرده است. شايد بتوانم بگويم خوشحالى آن روز را هيچ وقت ديگر در صورت ايشان نديدم.[1]

مى‌خواهم پيشانيتان را ببوسم‌

روزهايى كه امام در مدرسه علوى تشريف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ايشان مى‌آمدند (مردها صبح و زنها بعد از ظهر) ازدحام عجيبى مى‌شد و معمولًا يك عده حالشان بهم مى‌خورد كه با آمبولانس به بيمارستان برده مى‌شدند.

يك بار كه در محضر امام بودم ايشان در ميان آن ازدحام و شلوغى عجيب چشمشان به يك پسر بچه ده ساله افتاد كه وضع جسمى‌اش در خطر بود. او هم گريه مى‌كرد و هم فشار مى‌آورد كه خود را به جلو برساند.

در همين گير و دار امام اشاره كردند كه اين بچه را بياورند بالا. بچه را خدمت امام آوردند خيس عرق بود و از شوق گريه مى‌كرد. وقتى امام نسبت به او اظهار محبت كردند به امام گفت: مى‌خواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پايين آوردند و او گونه امام را بوسيد. بعد گفت: آن طرفتان را هم مى‌خواهم ببوسم، امام اجازه دادند. آخر الامر گفت: پيشانيتان را هم مى‌خواهم ببوسم. امام باز متواضعانه خم‌


[1] - فريده مصطفوى: پابه پاى آفتاب، ج 1، ص 114

نام کتاب : سيره آفتاب نویسنده : خميني، سید روح الله    جلد : 1  صفحه : 63
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست