شده؟ گفت: درس مىرويد؟ آقا به درس مىآيند؟
گفتم: بلى. گفت: من هم براى
درس به مسجد مىآيم. در همين حال در باز شد و امام به بيرون تشريف
آوردند.
من و او همراه آقا روانه مسجد شديم ولى آن شيخ از خجالت از كوچه
ديگرى به مسجد آمد. من دم در مسجد نشسته بودم، آقا كه مشغول درس گفتن بودند آن شيخ
آمد نزد من نشست و گفت:
تو كه مىدانى من نسبت به آقا براى توّهماتى بدبين بودم، ولى يك شب
در خواب ديدم در حضور حضرت امير عليه السلام هستم و عدهاى صف كشيده و دور هم
نشستهاند، يكى يكى نگاه كردم ديدم هر كدام قيافه شان مطابق سنشان است، دوازدهمى
را گفتند حضرت مهدى عليه السلام است، از قيافه ايشان نور مىباريد و خيلى زيبا و
ملكوتى بودند و در آخر صف نشسته بودند.
بعد علماى گذشته يكى يكى از مقبره مقدس اردبيلى بيرون آمدند. وقتى هر
كدام از علما وارد مىشدند اين دوازده نفر به آنها احترام مىكردند. ناگهان ديدم
آقاى خمينى از در وارد شدند و شما هم به دنبالشان هستيد. آن آقاى دوازدهمى تا چشمش
به آقاى خمينى افتاد بلند شد بعد يازدهمى هم بلند شد، يك مرتبه ديدم همه بلند
شدند، بعد همه نشستند ولى آقاى دوازدهمى ايستاد و گفت:
روح اللَّه! آقاى خمينى عبايش را جمع كرد و گفت: بله. آقا فرمود: بيا
جلو. آقاى خمينى، تند تند رفت جلو. وقتى خدمت امام زمان عليه السلام رسيد ديدم يك
ربع ساعت گوش آقاى خمينى نزديك دهان امام زمان بود و امورى را متذكر مىشدند و
حضرت امام عرض مىكرد: چَشم، فلان كار را انجام دادم، يا انشاء الله انجام مىدهم.
درست ربع ساعت تند تند حضرت توى گوش آقا چيزهايى گفتند. وقتى مطالب
تمام شد آقاى خمينى مقدارى فاصله گرفت و حضرت رفتند كه بنشيند. آقاى خمينى دستى
تكان داد و آن يازده نفر تعظيمى كردند و آقاى خمينى عقب عقب برگشت و به حرم نرفت.
من گفتم چرا آقاى خمينى به حرم نرفت؟ گفتند: حضرت امير اينجا نشسته كجا برود.[1]
[1] - نعمت الله جزايرى حسينى: مردان علم در ميدان عمل،
ص 8- 387