15- و چون دو ساعت از روز بگذشت اين امير تنها بر سربالايى شد و در
آن كاروان و دزدان نگاه كرد. همه صحرا مردم افتاده ديد[1].
بنشاط فرو تاخت و گفت «اى مردمان بشارت باد كه مدد سلطان محمود رسيد و دزدان را
بكشتند و بس كسى زنده نمانده است. هين اى شيرمردان بشتابيد تا باقى را ما بكشيم.»
و با خيل خويش سوى كاروان تاخت و مردم پياده از پس بتك خاستند. چون بكاروان رسيدند
همه صحرا مردم مرده ديدند[2] و سپر و
شمشير و زوبين و تيركمان بيفكنده و بعضى از ايشان كه زنده بودند چون لشكر را
بديدند بگريختند. امير از دنباله ايشان براند
31[3] و پيادگان[4] نيز با
امير يار شدند و تا دو فرسنگ از پس ايشان نيامدند و تا همه را نكشتند بازنگشتند و
يك تن از ايشان زنده بنجست[5] كه خبر
بولايت ايشان بردى كه ايشان را چه افتاد. و امير آن سلاحهاى ايشان را فرمود تا گرد
كردند و چندين خروار برآمد. و كاروان را بمنزل برد و هيچ كس را كمتر چيزى زيان نشد
و از شادى در پوست نمىگنجيد. و از اينجا تا آنجا كه بو على الياس بود دوازده
فرسنگ بود.]44 b[ امير
دو غلام را با انگشترى محمود بدو فرستاد بتعجيل و گفت كه بايشان چه رسيد.
16- و چون انگشترى بدو رسيد در وقت با لشكر آسوده و ساخته در ولايت
كوچ و بلوچ تاخت و اين امير نيز بدو پيوست. و شمشير درنهادند و زيادت از[6] ده هزار مرد از ايشان بكشتند و
چندين هزار دينار از ايشان بستدند و چندان خواسته و نعمت و سلاح و چهارپاى ايشان
را بدست آمد كه آن را