و سلطان محمود رحمة اللّه عليهم اجمعين كه
كار و كردار هريك ديدار است و در تاريخها و كتابها نوشته است و مىخوانند و دعا و
ثنا برايشان مىگويند.
حكايت
10- چنين گويند كه در روزگار عمر بن عبد العزيز
25 رحمة اللّه عليه قحط افتاد و مردم در رنج افتادند. قومى از عرب نزد
وى آمدند و بناليدند و گفتند «يا امير المؤمنين ما گوشتها و خونهاى خويش بخورديم
اندر قحط، يعنى كه لاغر شديم و گونهها زرد كرديم[1]
از نايافتن طعام و واجب ما اندر بيت المال تو است. اين مال يا از آن تو است يا از
آن خداى تعالى و يا از آن بندگان خداى است. اگر از آن بندگان خداى است از آن ماست
و اگر از آن خداى است خداى را بدان حاجت نيست و اگر از آن تو است فتصدّق علينا ان
اللّه يجزى المتصدّقين.» تفسير چنان است كه بر ما صدقه كن كه خداى تعالى صدقهكنندگان
را مكافات دهد. «و اگر از آن ماست بما ارزانى دار تا از اين تنگى برهيم كه پوست بر
تنهاى ما خشك شده است.» عمر بن عبد العزيز را دل بر ايشان بسوخت و آب بچشم اندر
آورد[2]. گفت
«همچنين كنم كه شما گفتيد.» هم در ساعت بفرمود تا كار ايشان بساختند و مقصود ايشان
حاصل كردند و چون خواستند كه برخيزند و بروند عمر بن عبد العزيز رحمة اللّه عليه
گفت «اى مردمان كجا مىرويد؟ چنانكه سخن خود و از آن بندگان خداى تعالى با من
بگفتيد سخن من نيز با خداى تعالى بگوييد» يعنى مرا بنيكى ياد آوريد. پس اعرابيان
روى سوى آسمان كردند و گفتند «يا رب بعزت تو كه با عمر بن عبد العزيز آن كنى كه او
با بندگان تو كرد.»