10- مگر اميرى وكيل خويش را بخواند و گفت كه
«در بغداد كسى را شناسى از مردمان شهر و بازار كه بدينارى پانصد با من معامله كند
كه مهمّ مىبايد و بوقت ارتفاع بازدهم؟» وكيل انديشيد، از آشنايى او را بياد آمد
كه در بازار خريد و فروخت باريك كردى و ششصد دينار زر خليفتى داشت كه بروزگار بدست
آورده بود. امير را گفت «مرا مردى آشنا هست كه دكان بفلان بازار دارد و من گاهگاه
بدكان او مىروم و با او دادوستد مىكنم.
ششصد دينار خليفتى دارد. مگر كسى بدو فرستى و او را بخوانى و بجايى
نيكوش بنشانى و هر ساعت[1] تلطّف كنى
و در وقت خوان با وى تكلّف نمايى و پس از نان خوردن سخن سود و زيان در ميان آرى
باشد كه از تو شرم دارد و از حشمت تو ردّ نتواند كرد.» امير همچنين كرد و كس بدو
فرستاد كه «زمانى رنجه شو كه با تو شغلى دارم فريضه.» اين مرد برخاست و بسراى امير
رفت و او را هرگز با اين امير معرفت نبود. چون پيش وى دررفت سلام كرد. امير جواب داد
و روى سوى كسان خويش كرد كه «اين فلان كس است؟» گفتند «آرى.» امير پيش وى برخاست و
فرمود تا او را بجايى نيك بنشاندند. پس گفت «من آزادمردى و نيكوسيرتى و امانت و
ديانت تو اى خواجه از زبان هركسى بسيار شنيدهام و ترا ناديده فريفته تو گشتهام و
چنين مىگويند كه در همه بازار بغداد هيچ كس بآزادمردى و نيكومعاملتى اين خواجه
نيست[2].» پس او را
گفت «چرا با ما گستاخى نكنى و ما را كارى نفرمايى و خانه ما را خانه خود ندانى و
با ما دوستى و برادرى نكنى؟» و هرچه امير مىگفت او خدمت مىكرد و آن وكيل مىگفت
«همچنين است و صد چندين است.» زمانى بود. خوان