از متظلّمان و خزينه]641 a[ شما آبادان است و ليكن از
مال حرام و لشكر شما بيشتر است و ليكن نافرمان. و چون دولت بسر آمد[1] آلت و عدت سود ندارد و اين همه
دليل است بر بىدولتى شما و بر زوال ملك شما.» و همچنان بود[2].
*** 3- و طريقش آن است كه خداوند عالم خلد اللّه ملكه اول از تن خويش
انصاف بدهد تا همگنان منصف شوند و طمع از[3]
محال و ناواجب ببرند چنانكه سلطان محمود كرد.
حكايت
4- گويند بازرگانى بمظالم آمد بدرگاه سلطان محمود و از پسرش مسعود
تظلّم كرد و بناليد و گفت «مردى بازرگانم و چند گاه است تا اينجا ماندهام و
مىخواهم كه بشهر خويش روم. نمىتوانم رفت كه امير مسعود بشصت هزار دينار از من
كالا[4] و قماشات
خريده است و بها نمىگزارد. خواهم كه امير مسعود را با من بقاضى فرستى.» سلطان
محمود از سخن آن بازرگان دلتنگ گشت و پيغامى درشت بمسعود فرستاد و فرمود كه «هم
در حال خواهم كه حق وى بوى رساند و اگرنه[5]
برخيزد و با او بمجلس حكم حاضر شود تا آنچه از مقتضاى شريعت واجب آيد برانند.»
بازرگان بسراى قاضى رفت و رسول بنزديك مسعود آمد و پيغام بگزارد. مسعود درماند.
خازن را گفت «بنگر تا اندر خزينه از زر نقد چه حاصل است.» خزينهدار در رفت و
بنگريست و آمد و گفت «بيست هزار دينار بيش ندارم.» گفت «برداريد و بنزديك بازرگان
بريد و تمامت مال را سه روز زمان خواهيد.» و رسول سلطان را گفت «سلطان را بگوى