13- گويند در روزگار بنى اسرائيل فرمان چنان بود كه هركه چهل سال تن
خويش را از گناه كباير نگاه داشتى و روز روزه داشتى و نمازها بوقت خويش بگزاردى و
هيچ كس را نيازردى سه حاجت او بنزديك خداى عزّ و جلّ روا بودى و هرچه خواستى ميسّر
گشتى. در آن روزگار مردى بود از بنى اسرائيل پارسا و نيكمرد]011 a[ نام
او يوسف و زنى همچون او پارسا و مستوره نام او كرسف. اين يوسف بر اينگونه چهل سال
طاعت كرد خداى را عزّ و جلّ و اين عبادت را بسر برد. و با خود انديشيد كه «اكنون
چه چيز خواهم از خداى عزّ و جلّ؟ كسى بايستى كه با او تدبر كردمى تا چيزى خواسته
شدى كه بهتر بودى.» هرچند انديشيد كس موافق يادش نيامد. در خانه شد. چشمش بر زن
افتاد. با دل گفت «در همه جهان مرا كسى دوستتر از اين ندارد و جفت من است و مادر
فرزندان من است و نيكى من نيكى او باشد و مرا از همه خلق بهتر خواهد. صوابتر كه
اين تدبير با او كنم.»
14- پس زن را گفت «بدان كه من طاعت چهل ساله بسر بردم و سه حاجت من
رواست و در همه جهان مرا نيكخواهتر از تو كسى نيست. چه گويى، چه خواهم از خداى
عزّ و جلّ؟» زن گفت «دانى كه مرا در همه جهان توى و چشم من بتو روشن است و زنان
تماشاگاه و كشتزار مردان باشند و دل تو هميشه از ديدار من خرم باشد و عيش تو از
صحبت من خوش بود. از خداى تعالى بخواه تا مرا كه جفت توام جمالى دهد كه هيچ زن را
نداده است تا هر وقت كه از در درآيى و مرا با آن حسن و جمال بينى دل تو خرّم شود و
تا ما را در اين جهان زندگانى باشد بخرّمى و شادى بسر بريم.» مرد را حديث زن خوش
آمد. دعا كرد و گفت «يا رب اين زن من را حسنى و جمالى ده كه هيچ زن را ندادهاى.»
ايزد