طعامى و شرابى چنانكه بوى زهر بديشان رسد در
حال بجنبش آيند و بر يكديگر زدن گيرند و بىقرار شوند و من بدانم كه زهر در آن
مجلس حاضر كردهاند و احتياط آن بر دست گيرم.]501 a[ چون تو پاى از ايوان
درنهادى مهرهها جنبيدن گرفتند. هرچند پيشتر مىآمدى جنبش ايشان تيزتر[1] مىشد.
چون در پيش من بنشستى خويشتن را بر يكديگر مىزدند و مرا هيچ شكى نيز
نماند كه اين زهر با تو است و اگر بجاى تو[2]
كسى ديگر بودى هيچ ابقا نكردمى. و چون ترا بازگردانيدند مهرهها ساكنتر همىشد،
تا تو از سراى بيرون نشدى قرار نگرفتند.» و آنگاه از بازو بگشاد و بجعفر نمود و
گفت «تو هرگز در جهان عجبتر از اين چيزى ديدهاى؟» و همه بزرگان در آن مهرهها
بتعجب نگاه مىكردند. پس جعفر[3] گفت «من
در عمر خويش[4] در جهان
دو عجب[5] ديدم كه
مثل آن نديدم، يكى اينكه با ملك مىبينم و ديگر با ملك طبرستان ديدم.» سليمان گفت
«آن چگونه چيزى بود؟ بازگوى تا بشنوم.»
حكايت
39- جعفر گفت «چون فرمان ملك رسيد بوالى بلخ تا بنده را بجانب دمشق
گسيل كند بنده برگ راه بساخت و روى بخدمت نهاد و از نشاپور آهنگ طبرستان كرد كه
آنجا بضاعتى داشت. چون بطبرستان رسيد ملك طبرستان استقبال كرد و بنده را در شهر
آمل در سراى خويش فرود آورد و نزل فرستاد.
و هر روز بخوان و مجلس بهم بوديم و هر روز بجايى ديگر بتماشا رفتيمى[6]. روزى