جهت مال و خواسته رنجها رسانيدهاند و
شكنجها كرده، در اين حال كه سليمان ابن عبد الملك مرا بخواند بحقيقت مرا معلوم
نبود كه از جهت چه مىخواند.
انديشيدم كه اگر از من گنجنامه طلب كند يا چيزى درخواهد كه وفا]501 a[
نتوانم كرد و يا رنجى رساند كه طاقت آن ندارم نگين انگشترى بدندان بكنم و زهر
بخورم تا از رنج و مذلت برهم.»
37- چون از وى سخن بر اين جمله شنيد در حال بازگشت و پيش سليمان آمد
و اين ماجرا بازگفت. سليمان را از هشيارى و پيشبينى جعفر عجب آمد و دل بر وى خوش
كرد و عذر وى بپذيرفت و فرمود تا مركب خاص بدر او برند[1]
و همه بزرگان بدر سراى او روند و او را باعزاز و اكرام بدرگاه آرند.
پس ديگر روز همچنين كردند. چون جعفر پيش سليمان آمد سليمان او را دست
داد و از رنج راه بپرسيد و بسيارى نيكويى گفت و بنشاندش و هم در حال خلعت وزارت
بپوشانيدش و دوات پيش نهادند تا چند توقيع پيش او بكرد و هرگز سليمان را بدان
خرّمى نديده بودند كه آن روز. چون از بارگاه برخاست نشاط شراب كرد و مجلس
بياراستند از زر و جواهر بر فرشهاى از[2]
زر كشيده بافته كه هرگز جهانيان چنان نديده بودند.
38- و بمجلس شراب بنشستند و در خرّمى جعفر از سليمان بن عبد الملك
پرسيد كه «از ميان چندين هزار مردم ملك بچه بدانست كه بنده با خويشتن زهر دارد؟»
سليمان گفت «چيزى با من است كه بر من از همه خزانهها و هرچه دارم عزيزتر است و
هرگز از خويشتن جدا نكنم و آن دو مهره است مانند جزع، و نه جزع است و از خزانه
ملكان بدست من افتاده است و بر بازوى من بسته[3]
است. خاصيتش آن است كه[4] هر كجا
زهرى باشد يا با كسى و يا در