مىشويد؟» گفتند «بتماشا.» گفت[1] «تماشا روزى ودووده باشد: مدتهاست
كه شما هر روز اين كار مىداريد. راست بگوييد.» ايشان گفتند «بر ملك و بر همه كس
پوشيده نيست كه ما نه دزديم و نه خونى و نه زن كسى را فريفتهايم]001 a[ و نه فرزند و غلام كسى را
از راه ببردهايم، و نه هرگز روزى كسى از ما بسبب محالى و رنجى پيش ملك بگله آمده
است. اگر ملك ما را بجان امان دهد بگوييم كه ما چه قوميم.» فخر الدوله گفت «شما را
امان دادم بجان و بتن و بمال» و بر آن سوگند ياد كرد از آنچه بيشتر را مىشناخت.
23- چون امان يافتند و بجان ايمن شدند گفتند «ما قومى دبيران و
متصرّفانيم معطّل مانده در روزگار تو و محروم و بىنصيب از دولت تو. و كسى ما را
شغلى و عملى نمىفرمايد و نگرشى نمىكنند. و مىشنويم كه در خراسان پادشاهى پديد
آمده است كه او را محمود مىخوانند و اهل فضل را و هركه را در او هنرى است و دانشى
دارد خريدارى مىكند و ضايع نمىگذارد. اكنون ما دل در او[2]
بستهايم و اميد از اين مملكت ببريده. هر روز بر اين ديدهايم[3]
و شكايت روزگار با يكديگر بگوييم و هركه از راه در رسد از او خبر محمود مىپرسيم و
بدوستانى كه ما را بخراساناند نامه و ملطّفه مىنويسيم و احوالها مىنماييم و طلب
صحبت مىكنيم تا بجانب خراسان رويم كه قومى صاحب عياليم و درويش گشتهايم. بحكم
ضرورت خانه و زاد و بود مىگذاريم و بطلب شغل رغبت غربت مىكنيم. حال خويش گفتيم.
اكنون فرمان خداوند راست.»
- فخر الدوله كه اين بشنيد روى بصاحب كرد و گفت «چه بينى و ما را چه
بايد كرد با اينها؟» صاحب گفت «ملك ايشان را امان داده است و