كنيم على حده كتابى باشد. اما احوال رافضيان
چنين است، حال باطنيان كه بتر از رافضى باشند بنگر چگونه باشد. هر آنگاه كه ايشان
پديدار آيند بر پادشاه وقت هيچ كارى فريضهتر از آن نباشد كه ايشان را از پشت زمين
برگيرد و مملكت خويش را از ايشان صافى و خالى گرداند تا از ملك و دولت برخوردار
باشد و خوش زندگانى كند و همچنين نهى است جهود و ترسا و گبر را عمل فرمودن و بر سر
مسلمانان گماشتن.
حكايت
16- امير المؤمنين عمر خطاب رضى اللّه عنه بمدينه در مسجد نشسته بود.
ابو موسى اشعرى در پيش وى نشسته بود و حساب اصفهان عرضه مىكرد بخطى
نيكو و حسابى درست چنانكه همه بپسنديدند. از ابو موسى پرسيدند كه «اين خط كيست؟»
گفت «خط دبير من است.» گفتند «كس فرست تا درآيد تا ما او را ببينيم.» گفت «در مسجد
نتواند آمدن.» امير المؤمنين رضى اللّه عنه گفت «ابه جنابة؟ مگر او جنب است؟» گفت
«نه كه ترسا است.» عمر تپانچهاى سخت بخشم بر ران ابو موسى زد- چنانكه ابو موسى
گفت «پنداشتم رانم بشكست»- گفت «نخواندهاى كلام و فرمان رب العزه اينجا كه
مىگويد «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَ
النَّصارى أَوْلِياءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِياءُ بَعْضٍ.»
ابو موسى گفت «همان ساعت معزول كردم او را و دستورى دادم تا بعجم بازرفت.