خراسانى خالى شود، و اگر كسى[1] در آن روزگار بخدمت تركى آمدى
بكدخدايى يا بفراشى يا بركابدارى از او پرسيدندى كه تو از كدام شهرى و از كدام
ولايتى و چه مذهب دارى، اگر گفتى «حنفى[2]
يا شافعىام و از خراسان و ماوراء النهرم و يا از شهرى كه سنى باشند» او را قبول
كردى و اگر گفتى «شاعىام[3] و از قم و
كاشان و آبه و رىام 66» او
را نپذيرفتى[4]، گفتى
«برو كه ما ماركشيم نه مارپروريم.» اگرچه بسيار مال و نعمت پيش كشيدى نپذيرفتى،
گفتى «برو بسلامت. اين كه مرا ميدهى در خانه خويش بنشين و مىخور.» و اگر سلطان
طغرل و سلطان الپ ارسلان هيچگونه بشنيدندى كه اميرى يا تركى رافضيى را بخويشتن
راه داده است با او عتاب كردندى و خشم گرفتندى.
حكايت در اين معنى
3- چنانكه روزى سلطان شهيد آلپ ارسلان را چنان شنوانيدند كه اردم
دهخدا آبجى را[5] بدبيرى
خويش آورده است. كراهيتش آمد از آنچه گفتند كه «آن دهخدا باطنى است.» در بارگاه،
اردم را گفت «تو دشمن منى و خصم ملكى.» اردم در زمين افتاد، گفت «اى خداوند اين چه
حديث است؟]59 a[ من
كمتر بندهاىام خداوند را و چه تقصير كردهام تا اين غايت در بندگى و هواخواهى؟»
سلطان گفت «اگر دشمن من نيستى چرا دشمن من را بخدمت آوردهاى؟» اردم گفت «آن
كيست؟» سلطان گفت «دهخدايك[6] كه دبير
تست.» گفت او كى باشد در همه جهان و اگر همه زهر گردد اين دولت را چه گزند بود[7]؟» گفت «برويد، آن مردك را بياريد.»
برفتند و در وقت آن