انديشيد كه «اگر اين با من تشنيع كند و پيش
عضد الدوله رود عضد در كار من بشبهت افتد و آن مال بخانه من نفرستد. آن صوابتر كه
مال بدو بازدهم كه آخر بهمه حال صد و پنجاه آفتابه زر با چندان جواهر بهتر از دو
آفتابه زر.» جوانمرد را گفت «زمانى صبر كن كه من در همه جهان ترا مىجويم.» چون
زمانى بود برخاست و در حجرهاى شد و او را درخواند و در كنارش گرفت و گفت «تو دوست
و دوستزاده منى و مرا بجايگاه فرزندى و من آن همه از بهر احتياط مىگفتم و از آن
وقت باز ترا مىطلبم. الحمد للّه كه ترا بازديدم و از اين عهده بيرون آمدم. زر تو
همچنان برجاست.» برخاست و هردو آفتابه پيش او آورد و گفت «اين زر تو هست؟» گفت
«هست.» گفت «اكنون هر كجا خواهى رو.» جوانمرد بيرون آمد و دو مرد حمّال را در سراى
قاضى برد و آفتابهها بر گردن ايشان نهاد و همچنان مىبرد تا بسراى عضد الدوله.
13- و عضد بار داده بود و همه بزرگان دولت حاضر بودند كه اين مرد پيش
آمد با دو آفتابه و خدمت كرد و آفتابهها در پيش عضد بنهاد. عضد را خنده برافتاد و
گفت «الحمد للّه كه تو بحق خويش رسيدى و خيانت بر قاضى درست شد و تو چه دانى كه ما
چه تدبيرها و انديشهها كرديم تا تو زر خويش يافتى؟» بزرگان پرسيدند. عضد ماجراى
جوانمرد و آنچه او كرده بود بازگفت. همه بتعجّب فروماندند. پس حاجب بزرگ را بفرمود
كه «برو، قاضى شهر را سربرهنه و دستار در گردن كرده پيش من آر.»]25 b[
14- چون قاضى را پيش عضد بر اينگونه آورد نگاه كرد، آن جوانمرد را
ديد آنجا ايستاده و آن هردو آفتابه در پيش عضد نهاده. گفت «آه بسوختم.» دانست كه
هرچه عضد با او گفت و نمود از جهت اين دو آفتابه بوده است. پس عضد او را گفت «مردى
پير و عالم و حاكم باشى و بلب گور رسيده، اين خيانت