نام کتاب : سفرنامه گوهر مقصود: خاطرات سياسى و اجتماعى دوره استبداد صغير نویسنده : طهرانى، سيد مصطفى جلد : 1 صفحه : 19
آن بزرگوار قبل از واقعه ناهنجار اشرار در
بهارستان از طهران به خراسان مشرّف بودند، حال مراجعت كردهاند.
چون در سابق از فيض حضور ايشان فيوضات معنوى بسيار برده بودم، به
زودى اجابت كردم. با هزار جوش و خروش، به روى سكويى مفروش، زيارتشان نمودم. به
ملاقات يكديگر به هر دو رقّت دست داد و به ياد مشروطهخواهان، داغ تازه بر جگر
اوفتاد.
در كنار يكديگر نشسته، عقد مذاكره بربستيم. از حالم پرسيد؛ عرض
نمودم: «زردى چهره خبر مىدهد از سوز درون. سفيدى مو و خميدگى قامت گواهى مىدهد
كه بر من چه قيامتى گذشته و زردى رخسار و ديده خونبارم، صادق گواهى است كه چه تير
مصيبتى بر دل نشسته، بندبند اعضايم به نالههاى جانسوز، اين مصيبت آتشافروز را
اظهار مىدارند. ديگر با من چه گويى و از من چه جويى؟»
فرمود: «تفصيل را مسبوقم، ولى علّت حركت شما را خواستم بدانم.»
فهرست گزارش حالات را بيان نمودم.
تصديقم نمود، تحسينم فرمود. هنوز از حلاوت حضورشان كامى شيرين نكرده
بودم كه اسب گارى را بستند و مرا خواستند از روى اضطرار اين مصاحبت به مفارقت
انجاميد و مواصلت به هجرت كشيد. آن بزرگوار، به چالاكى رقعه به يكى از دوستان خودش
در ارض اقدس مرقوم فرمود و سفارش نمود كه در شدايد، مرا معاون باشد. رقعه را
گرفته، بوسيده، يكديگر را وداع نموديم. آمدم در گارى سوار شدم.
- مغربى[1] بود كه
حركت كرديم. قدرى كه رفتيم به درّهاى رسيديم معروف به درّه مكشم. درّه عميق
سهمگينى بود و در يك طرف، برجى در كنار آن درّه ساخته بودند كه در سابق تفنگچى در
آن مىنشست. اگرچه با خطر بود، الحمد اللّه به سلامت گذشتيم.
- چهار ساعت و نيم از شب گذشته رسيديم به عبد اللّه آباد[2].